صبر، لازمه توفیق حق

چند روز پیش با دوست بزرگواری جلسه‌ای داشتیم. گله داشتند از برخی رفتارها و بی‌اخلاقی‌هایی که در فضای کاری‌شان اتفاق افتاده بود. اینکه چرا آن‌ها که دروغ و دغل چاشنی کارشان است و اهل بده‌بستان و معامله‌اند کارشان بهتر پیش می‌رود و زودتر رشد می‌کنند و آنها که پایبند اخلاقند و دلسوزِ صادق دائما با مشکل مواجهند و پس زده و بعضا حذف می‌شوند.

عرض کردم که طبیعی است، یعنی قاعدتا باید همینطور باشد. اساسا کار کسی که قید و بند کمتری دارد، باید هم زودتر و سریعتر پیش برود. وقتی به شما بگویند کاری را انجام بده، هرچه محدودیت‌هایت کمتر باشد و راه‌های درست و نادرست برایت باز، دستت در انجام سریع کار بازتر است؛ خصوصا وقتی تمرکز افراد و بالادستی‌ها در خروجی‌های کوتاه‌مدت است. یعنی خانه هم که بخواهی بسازی همینطور است. اگر بخواهی طراحی دقیق کنی و پی بکنی و فوندانسیون را خوب از آب در بیاوری و ستون‌ها را به قاعده بنا کنی کار طول می‌کشد؛ حالا اگر بخواهی کار را سالم انجام بدهی و به یک آدم سالم بسپاری و جلوی لفت و لیس و دزدی در کار را هم بگیری، کار اعصاب خردکن هم می‌شود. اما آنکه همه این قیود را آزاد کند، به سرعت یک بنای شاید هم زیبا تحویلت خواهد داد. حالا اینکه این بنا چقدر دوام می‌آورد، چقدر در مقابل زلزله مقاومت دارد و بعدا چقدر اذیتت می‌کند، مهم نیست، چقدر منابع به هدر رفته مهم نیست، چه قواعدی زیر پا گذاشته شده مهم نیست. هدف که چیزی غیر از کاری شد که به آدم سپرده‌اند، همین می‌شود. می‌خواهد بسازد و بفروشد و پول دربیاورد و اینکه ساکنان این ساختمان چه به سرشان می‌آید اهمیتی ندارد. دنبال این است که به هر قیمتی رئیس را راضی کند و خود را پیش او بالا ببرد، حالا اینکه این وسط چقدر منابع اتلاف می‌شود و چقدر حق، ناحق می‌شود و اصلا این کار به درد می‌خورد یا نه برایش مهم نیست. حالا اگر این وسط یک چیزی هم به خودش و دوستانش رسید چه بهتر. دولت‌های مستعجل سازمان‌های ما هم که آنقدر پایدار نیستند که بمانند و نتیجه کارهای ایشان را ببینند.

این است که در کوتاه‌مدت (در ابعاد تاریخ) اغلب طواغیت موفق‌تر از جبهه حق به نظر رسیده‌اند و بسیاری به آنها گرایش پیدا کرده‌اند. همین است که معاویه از علی (علیه السلام) زیرک‌تر به نظر می‌رسد تا آنجا که امام می‌فرماید «وَ اللَّهِ مَا مُعَاوِیَهُ بِأَدْهَى مِنِّی وَ لَکِنَّهُ یَغْدِرُ وَ یَفْجُرُ ….». معاویه زیرک‌تر نیست، دستش بازتر است و محدودیتش کمتر، پا را جایی می‌گذارد که علی (علیه السلام) نمی‌تواند و نمی‌خواهد بگذارد. الآن هم همین است؛ در نظاماتی که انجام کار مهم می‌شود نه شیوه انجام آن و نتیجه مستقل از راه مورد ارزیابی قرار می‌گیرد، آنها که قید و بند کمتری دارند سریعتر می‌درخشند و رشد می‌کنند. گاه آنکه حریم نگه می‌دارد و چارچوب دارد، کند و سخت‌گیر و بی‌ثمر به نظر می‌رسد و پس زده می‌شود. اما دیر یا زود آنچه بر مبنای قواعد غلط بنا شده خواهد ریخت. ساختمانی که پی و فوندانسیون درست ندارد یکی دو طبقه که رویش بسازند تحمل نخواهد کرد. کوچکترین لرزش خرابش خواهد کرد. اما حیف که معمولا نه روی سازنده که روی آنانکه به سازنده اعتماد کرده‌اند می‌ریزد. این را هم در تاریخ گذشتگان و هم در دوران خودمان دیدیم؛ کسانی را که قواعد و چارچوب‌‌ها را کنار گذاشتند و دنبال نتیجه رفتند و گفتند مهم این است که کار انجام شود و اینکه چه کسی و چگونه کار را انجام می‌دهد مهم نیست؛ ساختمانی که ساختند شاید خودشان را در کوتاه‌مدت به نان و نوایی رساند اما روی مردم خراب شد. البته که زمان برخی‌شان را (یا در زمان خودشان یا بعد از مرگشان) رسوا و بدنام کرد. بر عکس آنها که بر بنیان محکم بنایی ساختند هرچند شاید در زمان خودشان تمسخر و توهین شنیدند و حذف و حتی کشته شدند، اما هر چه زمان گذشت استحکام بنایشان بهتر مشخص شد. باید بر راه متمرکز شد نه بر نتیجه که راه درست انسان را به نتیجه درست هم خواهد رساند.

به هر تقدیر باید مراقب بود، کر و فر باطل در بسیاری موارد بیش از حق است چون قواعد و محدودیت‌هایش کم است، اما به همین اندازه سست و رفتنی است که فرمود ان الباطل کان زهوقا. اما با گذشت زمان و صبر است که تفوق حق بر باطل نمایان می‌شود. چه بسیار افرادی که تحمل توفیق ظاهری آنها که پایبند اصول و قواعد نیستند را ندارند و در رقابت برای غلبه بر آنها به همان دامی می‌افتند که دیگران افتادند. صبر یعنی همین که ببینی دیگران رشد می‌کنند، به نان و نوایی می‌رسند، برو و بیایی پیدا می‌کنند اما تو همچنان بر قواعدت استوار بمانی هرچند به ظاهر به ضررت تمام شود.

شاید یکی از برداشت‌های ممکن از سوره مبارکه عصر همین باشد که به زمان قسم یاد می‌کند و آن را مایه خسران می‌داند برای همه انسان‌ها به جز آنها که ایمان دارند و عمل صالح انجام می‌دهند. چرا که زمان برای آن‌ها که بنای زندگی‌شان را بی‌قاعده ساخته‌اند، مایه زیان است. آنان را هم که بنای ساختن بنایی استوار دارند را به قاعده‌مندی و حق توصیه میفرماید و بعد از آن به صبر؛ چون صبر است که نتیجه حق را مشخص می‌کند و ای‌بسا اگر صبر نباشد اهل حق مقهور کر و فر باطل شوند و حق در جای خود مستقر نگردد.

پی‌نوشت: این متن را به توصیه همان دوست عزیزی که با هم صحبتی داشتیم نوشتم اما چون چند روزی از آن گذشته احتمالا آنچه نوشتم با چیزهایی که گفتم تفاوت‌هایی دارد!

[خرداد ۹۹]

زیباییِ بی‌انتها

به معروف‌ترین و زیباترین تابلوهای نقاشی هم که زیادی نزدیک بشوی به تدریج ناهمگونی‌ها و پستی‌بلندی‌ها رخ می‌نماید. پس‌زمینه‌ی پشت تصویر اصلی در تابلوی مونالیزا، دو تا آدم پس‌زمینه‌ی تابلوی جیغ و حتی ساقه نخل‌های کنار شاهکار عصر عاشورای استاد فرشچیان، هیچکدام جدای از کل تابلو شاهکار نیستند. این در همه ساخته‌های بشر صادق است. مینا و قلم‌زنی اصفهان، سفال لالجین، قالی کرمان و کاشان و همه صنایع دستی را باید از یک فاصله مناسب ببینی تا احساس زیبایی کنی. هم وقتی خیلی دور می‎‌شوی زیبایی را نمی‌بینی و هم اگر خیلی نزدیک شوی زیبایی از بین می‌رود. در محصولات صنعتی و فناورانه هم همین است، شاید هم بدتر! باز در صنایع دستی معمولا زیبایی جزء ذات یک کار است؛ در محصولات صنعتی روکش را زیبا می‌کنند، یعنی کافی است پیچ‌های یک دستگاه را بازکنی تا همه زیبایی مصنوعی پوسته رنگ ببازد.
اما خلقت خدا اینگونه نیست؛ هر چه نزدیک می‌شوی زیبایی‌های تازه‌ای نمایان می‌شود. جنگل را می‌بینی زیباست. نزدیک می‌شوی درخت را نگاه می‌کنی و گل را، زیباست؛ نزدیک‌تر می‌شوی و برگ و ساقه و ریشه را می‌بینی زیباست، باز هم نزدیک‌تر، رگ‌برگ‌ها و ساختار آن شگفت‌انگیز است و آنقدر که بتوانی ببینی و نزدیک شوی زیبایی‌های اعجاب‌آوری هست که هنوز کسی نمی‌داند پایان آن کجاست و بعید است بتواند بداند. برعکس زیبایی ساخته‌های بشر زیبایی خلقت خدا تمامی ندارد و آنچه نمی‌گذارد ما به آن دست‌ پیدا کنیم، محدودیت خودمان است و حواس‌مان و ضعف ابزارهایمان.
اصلا گویا این قاعده نه در مصنوعات و طبیعت که در همه جای عالم کار گذاشته شده است. کتاب آدم‌ها را که می‌خوانی یک زیبایی‌هایی دارد تا یک جایی و برای یک وقتی. اما کتاب خدا را که دست می‌گیری هر چه نزدیک‌تر می‌شوی و عمیق‌تر، زیباتر می‌شود و لطیف‌تر.
آدم‌ها هم همینطورند. بعضی که اصلا زیبا نیستند، یعنی در همان برخورد اول از چشم آدم می‌افتند. اما به برخی از آنها که در وجودشان زیبایی و کمالی هست وقتی که نزدیک می‌شوی از چشمت می‌افتند. بسیاری از آدم‌ها مثل همان محصولات صنعتی هستند، روکششان را که برداری هیچ زیبایی در آنها وجود ندارد. برخی دیگر اما به صنایع دستی و آثار هنری شبیه‌اند؛ زیبا هستند و جذاب اما با یک فاصله مناسب. دانشمند خوبی است و دلسوز برای شاگردان اما پدر خانواده‌اش را درآورده، کارآفرین موفقی است و الهام‌بخش اما هیچ دوست صمیمی را نتوانسته کنار خود حفظ کند، هنرمند و خالق آثار زیبایی است اما در زندگی شخصی یا نشئه است یا خمار! این‌ها آدم‌های دست‌سازند، زحمت کشیده‌اند یک زیبایی برای خود ایجاد کرده‌اند.
اما برخی دیگر را هرچه نزدیک می‌شوی زیباتر می‌شوند. در کار دلنشین است، رفیقش که می‌شوی زیبایی‌های جدیدی در رفتارش می‌بینی، در سفر شیفته برنامه زندگی‌اش می‌شوی و به خانواده‌اش که راه پیدا می‌کنی همان ظرافت‌های کار و رفاقت و سفر را در اوج زیبایی در خانواده‌اش هم می‌بینی و اگر حواس و مشاعرت محدود نباشد و ابزارت ناقص، به خلوتش که راه پیدا ‌کنی دنیایی از زیبایی خواهی دید. این‌ها دیگر ساخت بشر نیست، کار خداست. همان‌ که به موسی علیه‌السلام فرمود «واصطنعتک لنفسی»!
اما چگونه انسان می‌تواند زیبایی بی‌نهایت خلق کند؟ مگر بشر می‌تواند کار خدایی بکند؟ چرا نشود! بذر یک گل را بردار و در یک گلدان بکار و درست از آن مراقبت کن. یک زیبایی بی‌نهایت خلق خواهی کرد. کافی است قاعده خدا را در پدیده‌ها بدانی و خود را در مسیر آن قرار دهی آنچه خلق خواهد شد زیبا است آن هم زیبایی بی‌انتها. در بقیه کارها هم همین است هرجا بذر درست کاشته شد و طبق قواعد خلقت به آن رسیدگی شد کار رنگ خدایی می‌گیرد. زیبا می‌شود زیباییِ بی‌انتها…
و شاید یکی از حکمت‌های کریمه «صبغه الله و من احسن من الله صبغه» همین است!

پی‌نوشت:
۱- ایده این متن چند سال پیش از توصیف بزرگی در مورد حضرت روح الله به ذهنم رسید که «هر چه به او نزدیک‌تر می‌شدی دلنشین‌تر می‌شد.»
۲- این موضوع شاخص خوبی برای ارزیابی افرادی است که انسان قصد همکاری، همراهی و نشست و برخاست با آنها را دارد و ارزیابی آن هم چندان مشکل نیست. شاید یکی از دلایل اینکه گفته‌اند اگر می‌خواهی کسی را بشناسی با او سفر کن، هم همین باشد.
۳- این هم یک کلیپ در مورد زیبایی بی‌انتهای خلقت: https://tamasha.com/v/7MMdN

[اردیبهشت ۹۹]

عاملی مهمتر از دانش و فناوری در رشد و تحول اقتصادی

تصویری که از ارشمیدس وقتی لخت از حمام بیرون آمد و داد زد اورِکا در ذهنم شکل گرفته، یک مرد کامل حدود ۶۰ ساله است و از فیثاغورث هم وقتی قانونش را ارائه کرد، همین حدود. اما الآن بچه‌ها ۸ – ۹ ساله این قانون‌ها را بلدند و با آن مسئله حل می‌کنند. این تازه برای علم است، در فناوری اوضاع از این هم جالب‌تر است. شاید تعداد کسانی که می‌توانستند برای کامپیوترهای دهه ۶۰ و ۷۰ میلادیِ قرن گذشته، برنامه بنویسند محدود بود به عده‌ای متخصص که دوره‌های خاصی را گذرانده بودند. اما الآن بچه‌های ابتدایی برنامه‌هایی با پیچیدگی بسیار بیشتری می‌نویسند و در ابتدایی رباط می‌سازند و مهمتر اینکه حتی می‌توانند مبانی آنها را هم بفهمند. این یعنی دانش و فناوری به مرور عادی می‌شود، دیگر کسی که جرم حجمی می‌فهمد و می‌تواند با جذر جمع مجذور دو ضلع مثلث قائم‌الزاویه وترش را حساب کند، نه نخبه است و نه صاحب فناوری. و عادی شدن علم و فناوری هم روز به روز سریعتر می‌شود، آنقدر که والدین ولو مثلا استاد دانشگاه در برنامه‌نویسی هم بوده باشند، ممکن است از نوجوان خودشان در همان رشته تخصصی عقب بمانند.

اینها را گفتم که بگویم برای شرکت دانش‌بنیان که از ابداعات ماست احتمالا! نمی‌توان شاخص درست و باثبات داد. الآن برنامه‌نویس با جوشکار ۵۰ سال پیش برابر است. اصلا بیایید فکر کنیم معاونت علمی ۵۰-۶۰ سال پیش آمده بود و شرکت‌ها را دانش‌بنیان کرده بود. احتملا هر کسی دستگاه تراش نیمه‌اتوماتیک داشت و قطعاتی با یک پیچیدگی می‌زد، دانش‌بنیان می‌شد. تا اینجا مسئله‌ای نیست. سؤال این است که این کارگاه تراشکاری کِی از دانش‌بنیانی خارج می‌شد. شاید به همین دلیل است که شرکت دانش‌بنیان را که به انگلیسی گوگل کنید (“knowledge based company”) همه نتایج صفحه اول به ایران مربوط است.

حرف این است که مؤلفه اصلی در تغییر اقتصاد و شرکت‌های دنیا دانش و فناوری نیست که البته دانش و فناوری هم مهم است، اما مربوط به امروز نیست. از عصر کشاورزی هم بوده و در عصر صنعت هم همینطور و الآن هم هست و ارزش افزوده در کالاها و خدمات فناورانه و مبتنی بر دانش بیشتر است. آنچه مؤلفه اصلی شرکت‌ها و بنگاه‌های اقتصادی امروز است مدل توسعه، شیوه مدیریت، ساختار و قواعد مشارکت و سازوکارهای طراحی و توسعه محصول است. این مدل‌های اقتصادی است که پیشرفت‌های چشم‌گیر را در اقتصادهای پیشروی دنیا ایجاد کرده است. البته که بسیاری از شرکت‌هایی که در مدل‌های جدید توسعه پیدا کرده‌اند و پیشرو بوده‌اند از فناوری‌های نوین هم بهره برده‌اند و طبیعی است که آنها که در استفاده از مدل‌های نوین پیشرو هستند، در استفاده از فناوری‌های نو هم جلوتر از بقیه باشند. اما خیلی از بنگاه‌های فناورانه (و به اصطلاح ما دانش‌بنیان) هم هستند که مدل‌های قبل خود را حفظ کردند و از گردونه عقب ماندند. مگر علم و فناوری در شرکت‌های نفتی و هواپیمایی و خودروسازی کم است که جای خود را به آمازون و اپل و تسلا دادند؟ این الگوهای جدید که خود را در مدل‌های مبتنی بر سرمایه‌گذاری جسورانه (VC-backed) نشان داده است، الگوهای اقتصادی جدیدی را ارائه کرده است که به نظر سازوکارها، نهادها و شرکت‌هایی که در بستر آن رشد می‌کند، متفاوت از ساختارهای سنتی و رایج است و آینده اقتصاد را تغییر خواهد داد. به خلاف ما که گزارش شرکت‌های دانش‌بنیان‌مان را می‌دهیم آنچه در کشورهای پیشرفته بیشتر به چشم می‌خورد، تفکیک شرکت‌های ونچربک (مبتنی بر سرمایه‌گذاری جسورانه) از شرکت‌های سنتی است. [۱]و [۲]

[۱] نمونه: https://www.gsb.stanford.edu/gsb-cmis/gsb-cmis-download-auth/406981

[۲] ناگفته نماند که موضوع شرکت‌های فناورانه و اثر آنها در اقتصاد کشورها خصوصا در حوزهای تخصصی مثل فناوری اطلاعات، فناوری‌های مواد پیشرفته و فناوری‌های همگرا و امثال آن در گزارشات در سطح ملی آمده است، اما آنچه مرز روشن مدل‌های جدید اقتصادی با مدل‌های سنتی است، فناوری به کار رفته در شرکت‌ها نیست، بلکه رویکردهای سرمایه‌گذاری، توسعه و مدیریت آنها است.

[پاییز ۹۸]

اکوسیستمِ نهال‌های بی‌ثمر!

آمار و ارقام سرمایه‌گذاری‌های جسورانه دنیا را که نگاه می‌کنی، یک روند منطقی در تعداد و ابعاد سرمایه‌گذاری‌ها وجود دارد. تعداد کم و میزان سرمایه‌گذاری زیاد می‌شود. نکته اینجاست که کل میزان سرمایه‌گذاری در ابعاد بزرگتر بسیار بیشتر از سرمایه‌گذاری‌های خرد و مراحل ابتدایی است. این موضوع به وضوح در گزارشات پیچ‌بوک قابل مشاهده است. نمودار زیر ابعاد سرمایه‌گذاری در مراحل مختلف سرمایه‌گذاران جسورانه (VCها) را در آمریکا نشان می‌دهد.

دو نمودار زیر هم نسبت تعداد و حجم قراردادهای بسته شده در این اکوسیستم را نشان می‌دهد.

این یعنی هرچند قراردادهایی با ابعاد بزرگ (سری B به بعد) کمتر از یک چهارم قراردادها را از نظر تعداد تشکیل می‌دهند، اما بیش از هفتاد درصد مبلغ قراردادها را به خود اختصاص داده‌اند.
اما در کشور ما چه اتفاقی می‌افتد؟ مدتی جوگیر می‌شویم روی چند صد یا شاید چند هزار استارتاپ کوچک سرمایه‌گذاری می‌کنیم. اما نه پول دنبال کردن تیم‌های موفق را داریم نه اراده و ذهنیتش را. به عبارتی کلی نهالستان داریم، اما زمین آماده‌ای که نهال‌ها را در آن بکاریم تا به بار بنشیند نه! پس نباید به انتظار میوه بود.
اما چرا این اتفاق می‌افتد؟ سرمایه‌گذاران دولتی و سه‌لتی که اساسا به دنبال موفقیت تیم‌ها نیستند. آنها تیم‌ها را می‌خواهند تا با آن گزارش به مدیران و جامعه دهند و در گزارش دادن خیلی فرقی بین یک تیم که تازه محصولش را ارائه کرده با یکی که ۱۰۰ هزار محصول می‌فروشد، نیست. ضمن اینکه یک مورد را مگر چند بار می‌شود گزارش داد؟ فوق فوقش دو سه بار. ضمن اینکه مورد جدید برای گزارش بهتر هم هست. شما جای آنها باشید چه می‌کنید؟ پولتان را می‌دهید به یک تیم که تا حالا چند نفر گزارشش را داده‌اند یا تیم‌های جدیدی می‌آورید که می‌شود با آنها گزارش داد و افتتاحشان کرد و هزینه خیلی کمتری هم دارند؟ یعنی هر صد‌تایشان به اندازه یک شرکت افتتاح شده هم هزینه ندارد!!
اما خصوصی‌ها؛ یک دسته از آنها با سرمایه‌گذاری خرد می‌خواهند حمایت‌های مادی و معنوی همان دولتی و سه‌لتی‌ها را جلب کنند که حسابشان مثل همان قبل است. گرد و خاکی می‌کنند و مجوزهایی و حمایت‌هایی می‌گیرند و دیگر کارشان با تیم تمام می‌شود. اما آنها که واقعا می‌خواهند سرمایه‌گذاری کنند؛ اغلبشان تصور می‌کنند کاسه ماست دریا را دوغ می‌کند. وارد کار که می‌شوند می‌بینند اینها از خارجی‌ها کاسه ماست اول را دیده‌اند و دوغ آخر را، این وسط این همه نهاد و سرمایه‌گذار و ساختار تأمین مالی بوده و دیده نشده‌اند. فعلا هم آنها که با ادبیات ونچر آشنا هستند، خیلی پولدار نیستند که پولدارها عمدتا اگر سالم پولدار شده باشند، موفقان نسل قبلند که همان موفقیتشان در پارادایم قدیم مهمترین عامل مقاومتشان در مقابل ایده جدید است و سخت قبول می‌کنند که وارد یک سرمایه‌گذاری جسورانه که درست هم معلوم نیست آخرش چه می‌شود، بشوند. این می‌شود که ما می‌مانیم یک‌سری تیم که کلی جایزه بردند و همه گفتند موفقی، اما کسی حاضر نشده پول به آنها بدهد و داستان‌های موفقیت‌مان هم می‌شود همان چند داستانی که سرمایه‌گذار بیرونی ساخته و عده‌ای که اول ایجاد شدند و چند سال بعد فهمیدند که استارتاپند!!

[پاییز ۹۸]

چرا موفق‌ها شکست نخوردند؟

اگر علل شکست استارتاپها را گوگل کنید، هزاران مطالب می‌بینید که لیستی از عواملی که باعث شکست استارتاپ‌ها می‌شود را لیست کرده است. از ۳- ۴ دلیل مهم برای شکست استارتاپ‌ها هست تا ۳۰ – ۴۰ دلیل! یک نمونه از مطالبی که در منابع نسبتا معتبر مرتبط با استارتاپ‌ها منتشر شده را در زیر می‌بینید.[۱]

این را داشته باشید! حالا این را گوگل کنید که استارتاپ‌های بزرگ چطور ایجاد شدند (مثلا ?How Instagram started) نتایجی شبیه نمودارهای زیر و مطالب مرتبط با آنها را خواهید دید.

اینها را که نگاه میکنی اغلب مواردی که به عنوان عامل شکست در لیست اول بود را در آنها می‌بینی یعنی، پیدا نکردن سرمایه‌گذار، تیم اولیه نامطلوب، عدم تناسب محصول اولیه با بازار و موفق نبودن ارائه محصول اولیه، تغییر استراتژی و چیزهای دیگر. از این عجیب‌تر اگر نمودارهای مربوط به فرایندی که کارآفرینان موفق و معروف طی کرده‌اند را ببینیدوضع از این هم بدتر است. نمودار زیر مربوط به استیوجابز، اسطوره کارآفرینی این روزهای اکوسیستم است.[۲]

از اخراج از دانشگاه و اخراج از شرکت خودش تا تغییر مکرر حوزه فعالیت قبل از شروع اپل و تلاش برای کارهایی که هیچ وقت موفق به انجام آن‌ها نشد.

سؤال دقیقا اینجاست که اگر دلایل شکست یک استارتاپ یا یک کارآفرین آنهایی است که در لیست‌هایی شبیه آنچه در ابتدا آوردم، چطور این عوامل کارآفرینان موفق را شکست نداده است؟ به نظر می‌رسد علت اصلی شکست یک استارتاپ یا یک کارآفرین پذیرش شکست و دست برداشتن از کار و هدفی است که برای آن شروع کرده است و این پذیرش وقتی اتفاق می‌افتد که یک فرد یا افراد محوری یک استارتاپ امید به موفقیت یا انگیزه تلاش بیشتر را از دست بدهند. حالا من با این نگاه عوامل شکست را بازخوانی می‌کنم. علت اصلی که باعث شده یک نفر انگیزه‌اش را برای ادامه کار از دست بدهد یا یک تیم بپذیرد که دیگر نمی‌تواند موفق باشد، چه بوده است؟ و اگر دقیق‌تر نگاه کنیم و بپرسیم چرا این علت‌ها باعث از دست رفتن انگیزه یک فرد یا تیم شده است، به پاسخ جالبی خواهیم رسید. عوامل انگیزاننده افراد چه بوده که مثلا با پیدا نکردن سرمایه‌گذار یا عدم اقبال بازار به آنها (که در دلایل با عناوین مختلفی مثل عدم تناسب محصول با بازار به موقع نبودن زمان ارائه محصول و …) آن انگیزه را از دست داده‌اند؟ کمی که خوب دقت می‌کنی اینطور به نظر می‌رسد آنهایی که از ایجاد یک کار، رسیدن به نتیجه‌ای غیر از خود کار برایشان مهم بوده، مثلا می‌خواستند ثروتمند شوند، معروف شوند، صاحب یک یونیکورن شوند و … ، با بروز این عوامل شکست خورده‌اند یا شکست را پذیرفته‌اند. تازه این‌ها برای آنهایی است که تا مراحلی رفته‌اند که می‌شده اسم آنها را کارآفرین گذاشت و کارشان به یک استارتاپ تبدیل شده است و گرنه خیلی‌ها به این حد هم پای اهداف و آرزوهایشان نمی‌مانند و اگر در آنها دنبال دلیل بگردی، احتمالا لیستی متفاوت از دلایل خواهی یافت، مثل اینکه کسی حمایت نکرد، ساختار اقتصاد خراب بود، اصلا اجازه موفقیت به همه داده نمی‌شود و از این دست دلایل.

آن چیزی که من فهمیدم این است که اگر برای کسی یا تیمی، کاری که می‌کرده (در هر سطحی) یا کارآفرینی و خلق ارزش مهم بوده، نه نتایج مالی و اجتماعی آن، هر کدام از این دلایل شکست هم برایش پیش آمده، راهش را پیدا کرده و انگیزه‌اش را از دست نداده و بالاخره هم موفق شده است. اینکه خودِ کار و کارآفرینی برای اینها مهم بوده نه نتایج شخصی‌شان، را می‌شود از سبک زندگی و صحبت‌های پیشروان کارآفرینی مثل جابز و زاکربرگ و پیج و برین و ماسک هم فهمید.

 

[۱] https://startupdevkit.com/why-learning-about-startup-failure-is-critical-to-startup-success/

[۲] https://blog.adioma.com/how-steve-jobs-started-infographic/

[پاییز ۹۸]

واژه‌هایی که باورمان را شکل داده‌اند!

هم خیلی شنیده‌ام هم معتقدم که فرهنگ شکست خوردن باید در کشور اصلاح شود. یعنی نباید کسی از شکست خوردن شرمنده شود یا هست و نیستش را سر اینکه دست به یک کار جسورانه زده و خواسته کارآفرینی کند اما موفق نشده، از دست بدهد. اصلا در غرب، طرف به اینکه کارآفرین سریالی است، افتخار می‌کند. در اغلب موارد که نگاه می‌کنی کارآفرین سریالی یعنی اینکه N بار شکست خورده و دست از کارآفرینی برنداشته، خیلی‌ هم افتخار می‌کند و تجربه شکستش را منتشر می‌کند. حتی اینهایی هم که خیلی موفق هستند، شاید برای اینکه اثبات کنند، خیلی مردمی بوده‌اند!! یکی دو تا شکست را تعریف می‌کنند و آنها را عامل موفقیت خود می‌دانند! گویا کسی که شکست نخورده یک چیزی کم دارد!

پس چرا برای ما شکست اینقدر سخت است. کمی در شکست و پیروزی و موفقیت و اینها دقیق‌تر شدم. با ادبیات انگلیسی خیلی آشنا نیستم اما کمی که گشتم متوجه یک تفاوت کوچک شدم. آنها برای شکست استارتاپ از واژه fail یا failure استفاده می‌کنند در مقابلِ success یا موفقیت خودمان، اما مثلا برای مسابقات ورزشی هیچوقت برای شکست از این واژه استفاده نمی‌کنند، بلکه واژه lose را به کار می‌برند که معادل باخت ماست و مخالف آن برد است. اما ما معمولا باخت و شکست را معادل می‌گیریم. کمی در دیکشنری‌های آنلاین این دو واژه را مقایسه کردم، نتایج جالب بود:

– fail is to be unsuccessful while lose is to cause (something) to cease to be in one’s possession or capability due to unfortunate or unknown circumstances, events or reasons.
– Losing means comparison of you versus someone else but failing means comparison of yourself versus yourself.
– Losing comes when you give up.
– Failing is a symbol that you tried.
– Failure is always better than losing.

تفاوت جالب بود، ما شکست را معادل باخت می‌دانیم و باخت هم معادل ناامیدی و دست برداشتن از هدف است. اما fail یا عدم موفقیت (که من معادل خوبی برایش پیدا نکردم چون عدم موفقیت معادل unsuccessful است) اتفاقا عامل محکم شدن در رسیدن به نتیجه و به معنی هزینه بیشتر کردن برای رسیدن به هدف است. اینطور است که شما هرچه بیشتر برای یک هدف هزینه می‌کنی نه تنها ناامید نمی‌شوی که به موفقیت امیدوار و نزدیک خواهی شد. در جامعه هم به کسی که چنین تجربه‌ای داشته به چشم یک بازنده نگاه نمی‌شود. به نظرم باید واژه‌ای برای fail پیدا کرد. تا وقتی که در مواجهه با کلمه شکست، واژه معادل باخت در ذهنمان شکل می‌گیرد، نمی‌توانیم با افتخار به آن فکر کنیم و دیگران هم نمی‌توانند یک بازنده (همان شکست خورده) را یک انسان ارزشمند قلمداد کنند.

[پاییز ۹۸]

سرمایه‌گذاری خطرپذیر؛ سُکانک اقتصاد

اوایلی که وارد زیست‌بوم کارآفرینی شده بودم، مدتی را در آمار و ارقام و گزارشات چرخیدم. اعداد و ارقام در اهمیت سرمایه‌گذاری خطرپذیر کم نبود، اما یک گزارش خیلی توجهم را جلب کرد و سؤال برانگیز شد.[۱] اعداد و ارقام زیادی در گزارش IHS آمده بود، اما این بخش خیلی برایم جالب بود که در حوالی سال‌های ۲۰۱۰ کمتر از ۰.۲ درصد تولید ناخالص ملی آمریکا صرف سرمایه‌گذاری خطرپذیر شده بود، اما ۲۱ درصد تولید ناخالص ملی را شرکت‌هایی که با این نوع سرمایه‌گذاری تأسیس شده‌اند، ایجاد کرده‌اند.
دو سه ماه پیش هم گزارش استنفورد را در مورد اثرات سرمایه‌گذاری جسورانه در شرکت‌های بورسی آمریکا دیدم که جالب بود.[۲] ۴۳ درصد شرکت‌های بورسی آمریکا که در ۴۰ سال گذشته ایجاد شده‌اند، حاصل سرمایه‌گذاری خطرپذیرند و این ۴۳ درصد ۵۷ درصد ارزش کل را ایجاد می‌کنند، یعنی ۵۷ درصد ارزش بزرگترین شرکت‌های دنیا از طریق سرمایه‌گذاری خطرپذیر ایجاد شده است.

این موضوع وقتی عجیب‌تر می‌شود که بفهمیم الآن که نسبت به سال‌های گذشته (غیر از سال‌های حباب دات کام) وضعیت سرمایه‌گذاری خطرپذیر در آمریکا رشد خوبی داشته، کمتر از نیم درصد تولید ناخالص ملی این کشور از این طریق سرمایه‌گذاری می‌شود. اما چطور چنین چیزی ممکن است؟
پیتر سنگه در کتاب پنجمین فرمان مثال جالبی می‌زند که به سُکانک معروف است. او می‌نویسد که وقتی کشتی‌ها خیلی بزرگ می‌شوند، سکان هم خیلی بزرگ می‌شود و برای اینکه این سکان بزرگ بتواند در آب حرکت کند، روی خود آن، سکان کوچکتری قرار می‌دهند که با چرخش آن حرکت سکان بزرگ راحت‌تر می‌شود. به نظر می‌رسد سرمایه‌گذاری خطرپذیر حکم همان سکانک را دارد که اگر درست بچرخد می‌تواند به حرکت کشتی اقتصاد جهت بدهد. عملا سرمایه‌گذاری خطرپذیر هرچند کوچک است، اما را‌ه‌های جدید را باز می‌کند، مقاومت‌های بیجا را می‌شکند و راه‌های غلط را در همان ابتدای راه و بدون نیاز به صرف هزینه‌های زیاد نشان می‌دهد. این سبب می‌شود سرمایه‌گذاری‌های بزرگتر عاقلانه‌تر باشند و بازدهی بیشتری را فراهم کنند.

پی‌نوشت: کمی که دقت کردم فهمیدم که این مقدار کم سرمایه‌گذاری خطرپذیر همه سرمایه‌گذاری در آن شرکت‌هایی که بخش مهمی از اقتصاد آمریکا را تشکیل می‌دهند، نبوده است و منابع بسیاری از نهادهای سنتی و تسهیلات و بازار سرمایه به این شرکت‌ها تزریق شده است، اما محرک یا سُکانک این سرمایه‌گذاری‌های بعدی همان سرمایه‌گذاری خطرپذیر اولیه بوده است.

[۱] http://www.mkooi.com/graphics/VenImpact2011.pdf

[۲] https://www.gsb.stanford.edu/insights/how-much-does-venture-capital-drive-us-economy

[پاییز ۹۸]

افسردگیِ بعد از هیجان کاذب!

در گزارش pitchbook دیدم که میزان سرمایه‌گذاری خطرپذیر در آمریکا بعد از سال ۲۰۰۰ برای اولین بار بالای ۱۰۰ میلیارد دلار رسیده. آمارها و نمودارهای مربوط به سرمایه‌گذاری خطرپذیر را که دیدم جالب بود. یک رشد هیجانی در سال ۹۹ و ۲۰۰۰ و بعد افتی که هنوز هم بعد از حدود ۲۰ سال میزان سرمایه‌گذاری به عدد سال ۲۰۰۰ نرسیده است.

این هیجان کاذب در سال‌های ۹۳ تا ۹۵ در اکوسیستم کارآفرینی ما هم رخ داد که هم نیروی انسانی زیادی را به خود جلب کرد و هم نسبتا سرمایه‌گذارهای زیادی (هرچند در اوج هیجان هم میزان سرمایه‌گذاری ما عددی نبود به نسبت ابعاد اقتصاد ما حدودا یک بیستم آمریکایی‌ها هیجان زده شدیم). به همان سرعت هم افسردگی در اکوسیستم ایجاد شد که البته شرایط اقتصادی و چالش‌های داخلی و خارجی هم به این موضوع دامن زد و علی‌رغم هیجان کمتر، در ما افسردگی بیشتری ایجاد شد. با توجه به بازگشت نمودارهای جهانی به نظر می‌رسد بخش زیادی از این افسردگی هم کاذب بوده و ناشی از ترس و تجربه ناموفق بسیاری سرمایه‌گذاران در دوران هیجان. البته که در طول این دوره نهادها، زیرساخت‌ها و فرهنگی که لازم بوده تا بتواند سرمایه‌گذاری خطرپذیر را به نتیجه برساند، هم به بلوغ رسیده‌اند. یک نکته جالب هم اینکه خیلی از سرمایه‌گذاری‌های موفقی که امروز می‌بینیم (مثل اوبر و ایربی‌اندبی و فیسبوک) حاصل سرمایه‌گذاری‌های دوران افسردگی و حتی در بدترین سال‌ها مثل سال ۲۰۰۹ (اوج رکود اقتصادی) شکل گرفته. به نظر می‌رسد الآن وقت سرمایه‌گذاری هوشمندانه و ساختن نهادها و زیرساخت‌های اکوسیستم است و باید با استفاده از تجربه‌های موجود این دوران را کوتاه کرد و رونق منطقی را به فضای کارآفرینی برگرداند.

[پاییز ۹۸]

ریسکِ ریسک نکردن

خیلی آمار و ارقام و خبرهای درست و غلط از چالش‌ها و مشکلات کوچک و بزرگ اقتصادی و سیاسی و امثال این به گوشمان می‌رسد؛ اما کمتر خبر و اطلاعاتی به اندازه دیدن شاخص جهانی کارآفرینی (GEI) نگرانم کرده بود. نموادارهای زیر را ببینید؛ خواهید فهمید که باید برای آینده نگران بود.

شاخص جهانی کارآفرینی ۱۵ زیر شاخص دارد. ما در کل، در اواسط لیست کشورهای جهان هستیم، اما دو زیر شاخص دوم و سوم بسیار تأمل‌برانگیز است. نمودار اول کشور آمریکاست که در صدر کشورها قرار دارد. مهارت‌های استارتاپی این کشور ۱۰۰ است و ریسک‌پذیری در آن ۹۶.۹ درصد و نمودار دوم ماییم. با مهارتهای استارتاپی ۹۹.۴۲ درصد که رتبه هفتم جهانیم و ریسک‌پذیری ۱.۳۶ درصد رتبه ۴ تا به آخر را داریم. این یعنی آن همه مهارت هم به درد نمی‌خورد چون کسی نیست که روی آن ریسک کند و سرمایه‌گذاری!
خب، ربط موفقیت در آینده به خطرکردن در امروز هم آنقدر روشن است که نیازی به استدلال برای آن نیست. کافی است ریسک و آینده را گوگل کنید تا جملات و نقل قول‌های افراد مشهور و بزرگان را در این مورد ببینید و بفهمید که حتی برایان تریسی هم گفته است که آینده برای کسانی است که ریسک می‌کنند نه کسانی که راحت‌طلبی را پیشه کرده‌اند!
این ربط در سطح ملی و ساختن آینده کشور بسیار مهمتر است. ملتی که خطر نکند، جایی در آینده جهان نخواهد داشت و محکوم به حذف و فراموشی است. و ما با این ساختارها، بروکراسی‌ها، نظامات محافظه‌کار نظارت و ارزیابی و عدم تفکیک خطا و فساد عملا آینده را فدای آسایش و رفع دغدغه‌های امروز می‌کنیم. آنچه قبل از علم و فناوری و استعداد و منابع ملی برای ساختن آینده و رشد کشور نیاز است، جسارت تصمیم‌گیری و خطر کردن است که روز به روز هم با نیروهای بیرونی مثل تحریم‌ها و تهدیدات خارجی و هم با عوامل درونی مثل پیچیدگی‌های بروکراتیک و جلوگیری از هر کار جسورانه به بهانه مبارزه شعاری با فساد در حال کم شدن است. برای داشتن آینده باید خطر کرد و حاکمیت هم باید از کسانی که خطر می‌کنند، حمایت کند نه اینکه مسئولان بگویند دولت ریسک نمی‌کند و بنگاه‌های اقتصادی باید ریسک فعالیت‌ها را بپذیرند!!

[پاییز ۹۸]

شفافیت؛ واژه‌ای با خوانش‌های متفاوت

شفافیت مثل واژه‌های بسیاری چون آزادی، دموکراسی و حقوق بشر ارزش محسوب می‌شوند، اما تعاریف و برداشت‌های مختلفی از آن‌ها می‌شود. همین امر باعث می‌شود شیوه پیاده‌سازی و تحقق این مفاهیم آرمانی در جوامع مختلف یکسان نباشد و حتی با مصادره این مفاهیم به ابزاری برای سوءاستفاده تبدیل شوند. اینکه می‌بینیم غرب با قدرت رسانه‌ای و سیاسی‌اش از این ارزش‌ها و مبارزه با ضدارزش‌ها مثل تروریسم، چماقی درست کرده تا بقیه جوامع و فرهنگ‌ها را قاعده‌پذیر و مطیع خود کند، به خاطر تعریف نادرست و سوءاستفاده از این واژه‌ها است. پس باید در فهم و استفاده از این واژه‌ها دقت کنیم. یکی از مفاهیمی هم که افراد مختلف از آن به عنوان سازوکار و ابزاری برای کاهش زمینه فساد نام می‌برند، شفافیت است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.
به صورت ساده شفافیت، در نظامات و سازوکارهای مادی که فارغ از نیت و انگیزه کارکرد و عملکرد مهم است و مبتنی بر فردگرایی، انسان‌محوری، عقلانیت کارکردی و بهینه شدن بازی‌ها برای بازیگران مختلف طراحی می‌شوند، یعنی اظهار کردن و شفاف شدن عملکردها، کارکردها، درآمدها و بروندادهای بازیگران مختلف در یک سیستم یا جامعه. پس مثلا اگر کسی پولی به دست بیاورد و آن را مصرف کند، صرفا این موضوع بررسی می‌شود که آن پول از کجا به دست آمده و به چه صورتی مصرف شده است و طبیعتا نیت و انگیزه او در درآمد و هزینه قابل شفاف شدن و در نتیجه قابل قضاوت شدن نیست.
در فرهنگ و اعتقادات ما، صرف توجه به عملکرد و نتیجه کفایت نمی‌کند که ما معتقدیم الاعمال بالنیات و این نیت است که اثر عمل و نوع برخورد با آن را مشخص می‌کند. یعنی کشتن که امر واحدی است در شرایطی بالاتر از عبادت ثقلین است و در جای دیگر، جزایش خلود در جهنم است؛ عمل و نتیجه ظاهری آن یکسان است اما برخورد با آن متفاوت.
اما نکته کلیدی اینجاست که چون نیت‌ها شفاف نیستند، طراحان سازوکار (بر مبنای عملکرد و نتایج محسوس) نمی‌توانند آن‌ها را در عملکرد افراد و نهادها دخالت دهند پس مجبورند مکانیزم‌ها را بر مبنای بدترین حالت، یعنی عدم اطمینان کامل، طراحی کنند. یعنی فرض می‌شود که هیچ کس، هیچ نیت خیری ندارد و سازوکارها موظفند جلوی فسادها و اتفاقات بد احتمالی را بگیرند. مثلا با این نگاه گفته می‌شود کسی حق ندارد صندوق قرض‌الحسنه یا خیریه خانگی داشته باشد مگر اینکه برای این کار یک نهاد مالی که تحت نظارت نهادهای رسمی و قاعده‌گذار است، ثبت کنند. چرا؟ چون این صندوق‌ها می‌توانند به وسیله‌ای برای پولشویی تبدیل شوند و باید بر آن‌ها نظارت کرد. این حرف درست است اما واقعا چند درصد از صندوق‌ها و خیریه‌های خانوادگی ابزار پولشویی است؟ در اینجا اصرار به نظارت و قاعده‌گذاری برای این صندوق‌ها، کار را برای آنها که با نیت خیر این صندوق‌ها را راه انداخته‌اند سخت و پیچیده می‌کند و بسیاری از آن‌ها به فرآیندهای بروکراتیک برای اخذ مجوز تن نمی‌دهند و تحت نظارت رسمی سایر نهادها قرار نمی‌گیرند و عطای کار خیر را به خاطر دردسرهایش به لقائش می‌بخشند.[۱] به عبارتی حکومت اسلامی که وظیفه داشته زمینه انجام کار خیر و محسنانه توسط مردم را فراهم و تسهیل کند، عکس اهدافش عمل کرده و بساط کار خیر را از جامعه جمع می‌کند و طبیعتا نباید انتظار کار خیر از نهادهای رسمی با الگوی رفتاری خرد و مردمی داشت. یعنی افرادی که به دنبال کار خیر هستند اما حوصله بروکراسی و فرایندهای اداری را ندارند، یا آن را متوقف می‌کنند یا مجبور می‌شوند به صورت غیرقانونی فعالیت کنند. از طرفی در رسمیت‌بخشی به همه کارهای خیریه‌ها، پرداخت وجوهات، هدایا و نذورات و امثال آن هم باید دقت کرد. یعنی ممکن است چشم باز کنیم و ببینیم بسیاری خیریه‌ها مربوط به افراد و گروه‌های ناسالم است و مفسدین به بزرگترین خیرین تبدیل شده‌اند! آن وقت است که اگر به خیریه‌ها سری بزنیم، می‌بینیم سازوکار جمع‌آوری پول در آن‌ها، با مبانی کار خیر نمی‌سازد و بیشتر افرادی که در آن‌ها کار می‌کنند، واقعا دغدغه انجام کار خیر و رفع مشکلات مردم را ندارند و صرفا برای کسب درآمد کار می‌کنند و این خود مهمترین منشأ شروع فساد است. امروزه هم یکی از ابزارهای رایج پولشویی در دنیا خیریه‌ها هستند. پس اتفاقا رسمی شدن ممکن است به مشروعیت بخشی برخی فرایندهای فاسد منجر شود و انگیزه‌های سالم را پس بزند.
پس به دو نکته کلیدی باید توجه کرد: اولا اینکه رسمیت با شفافیت متفاوت است و ثانیا هرچند شفافیت یکی از ابزارهای مبارزه با فساد است اما هر چه شفاف شد لزوما سالم نیست!
شفافیتی که اغلب در ذهن مردم وجود دارد شفافیت مالی است. این شفافیت شاید بیش از اینکه ابزار مبارزه با فساد باشد ابزار نظارت و مدیریت است. بگذارید کمی در موضوع دقیق شویم. آیا یک پدر باید درآمدها و هزینه‌هایش را برای فرزندانش افشا کند و در خانواده شفاف عمل کند؟ آیا بچه حق دارد از پدر بپرسد حقوقت را چه کردی؟ (هرچند بچه‌های الآن می‌پرسند و بازخواست هم می‌کنند و این خود مایه فساد است!!) همه به پدر حق می‌دهند در مورد هزینه کردن پولی که به فرزندش می‌دهد بپرسد. پس شفافیت بی‌جهت و جهان‎شمول و بی‌قید نیست. یعنی درست این است که بپرسیم چه کسی در چه اموری باید نسبت به چه کسی شفاف باشد؟ قاعده پایه این است فرد باید نسبت به دو نفر شفاف و پاسخ‌گو باشد: اول کسی که مدیر، ولی و بالای سر اوست؛ مثل پدر که حق دارد از بچه بپرسد که این پول را از کجا آوردی و چه کارش کردی؟ یا مدیر مجموعه که در مورد منابع و مصارف نیروهای تحت امرش در حوزه کاری (نه زندگی شخصی) حق دارد مطالبه شفافیت کند؛ و دوم کسی که از طرف او برای هزینه کردن و تصرف در دارایی و اموالش وکیل هستید. مثل اینکه شما به من یک پولی بدهید که در یک موضوعی که مد نظر شماست خرجش کنم. در این شرایط من باید در مورد این پول نسبت به شما شفاف باشم و دقیق بگویم پولی را که به من دادید کی، چقدر و چگونه هزینه کرده‌ام.
شفافیت دیگر (غیر از شفافیت مالی)، شفافیت قواعد و عملکرد است. این شفافیت بسته تعاملات افراد و اجزای مختلف یک سیستم یا نظام اجتماعی تعریف می‌شود. معمولا هم شفافیت بالا نسبت به پایین در این نوع شفافیت اهمیت بیشتری دارد. مثلا همان پدر در تعامل با فرزندانش باید قواعد و چارچوب‌های شفافی داشته باشد؛ مدیر یک سازمان با قاعده و قانون شفاف در سازمان متبوعش عمل کند یا حاکمیت باید قواعد، مقررات و عملکرد خود بر مبنای آنها را به صورت شفاف به مردم اعلام کند و مگر در ضرورت و جایی که مفسده دارد چیزی را از مردم مخفی نکند. در اینجا هم حسب جایگاه حقوقی فرد یا نهادی در یک سیستم یا جامعه تعریف می‌شود که چه قواعد و قوانین و عملکردهایی از آن باید شفاف باشد. یعنی رئیس یک مجموعه باید در مورد قواعد و قوانین کاری و عملکرد سازمان در این چارچوب‌ها نسبت به پرسنلش شفاف باشد اما حتما شفافیت او برای سایر شئون زندگی‌اش در سازمان لازم نیست بلکه مفسده‌زاست. در هرصورت این هم یک وجه از شفافیت است که با شفافیت مالی به معنی گزارش دادن و افشای درآمدها و هزینه‌ها متفاوت است و باید توجه شود که با آن خلط و دردسرساز نشود.
با این حساب باید معلوم شود شفافیت در چه چیزی و برای چه کسی مطرح است. توجه به این نکته لازم است که ارتباط هدف و وسیله در بسیاری موارد رابطه دوطرفه است. یعنی در بسیاری موارد (بحث اینکه در کجا این قاعده هست و در کجا نیست مفصل است و در مجال این نوشته نیست.) استفاده از وسیله حتی بدون دانستن و داشتن یک هدف به نتیجه‌ای که برای آن طراحی شده منجر می‌شود. در شفافیت هم این قاعده تا حد خوبی صادق است. یعنی وقتی شما در مقابل کسی شفافیت مالی پیشه می‌کنی عملا زمینه مدیریت او را بر خودت فراهم کرده‌ای. این را خصوصا آن دسته از کسانی که شفافیت در نظامات بین‌المللی را با جدیت خاصی دنبال می‌کنند بیشتر باید دقت کنند. اغلب این شفافیت‌ها یک‌طرفه است؛ شفافیت ما برای قدرت‌ها و این یعنی باز کردن راه مدیریت آنها بر ما و بدتر اینکه کاش اگر ما شفافیت مالی را می‌پذیرفتیم آنها شفافیت قواعد و مقررات و عملکرد بر مبنای آن را می‌پذیرفتند یعنی ما می‌پذیرفتیم که دنیا مال آنها است و باید به آنها حساب پس داد آنها هم می‌پذیرفتند که نسبت به رعیتشان باید شفاف و قاعده‌مند رفتار کنند.
بگذریم؛ قاعده کلی مشخص شد. با این قاعده در اموال شخصی و نوع هزینه کردن آن شفافیت مالی ضرورت ندارد بلکه ورود به این موارد خود می‌تواند فسادزا و مصداق تجسس یا به قول امروزی‌ها ورود به حریم خصوصی افراد باشد (عجله نکنید برای تکفیر وقت هست). اما داستان از آنجا شروع می‌شود که پای اموال عمومی و بیت‌المال وسط می‌آید. یعنی درآمد یک نفر به بیت‌المال گره می‌خورد یا کسی وکیل می‌شود برای مصرف بیت‌المال و تصمیم‌گیری در مورد اموال عمومی. گفتم که اگر کسی مالی را در اختیار کسی بگذارد حق دارد در مورد نحوه هزینه کردن آن انتظار شفافیت داشته باشد. پس نحوه هزینه بیت‌المال توسط افراد باید برای جامعه شفاف شود الا در جاهایی که مفسده‌ای به آن بار شود مثل مسائل نظامی و امنیتی. از طرفی قواعد و مقررات و چارچوب‌های تصمیم‌گیری حاکمیت هم باید برای مردم شفاف و روشن باشد چه در مسائل مالی چه در سایر مسائل که اشاره‌ای به آن شد. البته با توجه به پیچیدگی‌های جامعه و نظرات مختلف موجود در آن معمولا این نظارت و شفافیت به صورت مستقیم امکان‌پذیر نیست و مردم معمولا از طریق نمایندگان خود در قالب نهادهای مختلف مثل مجلس، اصناف، سمن‌ها و امثال آنها نظارت خود را اعمال می‌کنند که امری طبیعی است.
اگر بخواهم خلاصه کنم، آن شفافیتی که در نظامات حاکمیتی و رابطه آنها با جامعه به دنبال آن هستیم اولا برای نظارت جامعه و اطلاع آنها است از اموال و منابع خودشان که به دست حاکمان و دولتمردان و وکلایشان سپرده‌اند، ثانیا شفافیت برای این است که مردم در تعامل با حاکمیت سرگردان نباشند. یعنی هم بدانند حقوق و تکالیفشان چیست و هم بفهمند چگونه می‌توانند تکالیفشان را انجام دهند و  حقوقشان را بگیرند. هدف دوم که کمتر به آن توجه می‌شود و اتفاقا بی‌توجهی به آن باعث فسادها و ناکارآمدی‌های زیادی شده است از نظارت بر منابع مالی و نحوه مصرف آن مهمتر است. بلکه بهتر است بگوییم اساسا نظارت و شفافیت در مصرف بیت‌المال بدون شفافیت در قواعد و قوانین محقق نخواهد شد.
اگر به آنچه در مورد شفافیت گفته شد توجه نشود که معمولا نمی‌شود و حتی دلسوزان هم دچار اشتباهات تحلیلی در زمینه استفاده از این واژه می‌شوند، آثار منفی زیادی به بار خواهد آمد و حتی نتیجه عکس خواهد داد. یعنی شفافیت به جای نظارت بالا به پایین، زمینه کنترل بالادست‌ها بر پایین‌دست‌ها و مداخله آنها در رفتارهای فردی و اجتماعی را فراهم می‌کند و به جای شفاف کردن قواعد باعث پیچیدگی و ابهام بیشتر قواعد و ساز و کارها و سردرگمی بیشتر جامعه و درنتیجه فراهم شدن زمینه فساد حاکمان خواهد شد. بسیاری ابزارهای مالی، حسابداری، حسابرسی و سایر ابزارهای نظارتی و مشروعیت‌ساز، نظامات را پیچیده‌تر و شفافیت را کمتر می‌کنند حتی اگر با هدف شفافیت توسعه پیدا کنند.

بر اساس آنچه گفته شد توجه به نکاتی در پیگیری شفافیت ضروری است.

اول) شفافیت ابزار کنترل نظارت یکطرف بر طرف دیگر است. اگر به این موضوع توجه نشود و شفافیت بی‌جهت تبلیغ و پیاده شود عموما ابزار کنترل قوی بر ضعیف را فراهم می‌کند. پس باید تعیین کرد چه کسی در چه امری و چگونه باید نسبت به چه کسی شفاف و پاسخگو باشد.
دوم) اینکه بخواهیم همه ضعف نظارتی و فسادها را با شفافیت جبران کنیم غلط است. شما از اموالت خوب مراقبت نمی‌کنی و دائما آنها را گم می‌کنی یا از شما می‌دزدند بعد می‌گویی همه هر چه دارند روی میز بریزند تا ببینیم چه کسی مال مرا برداشته. اینطور می‌شود که اولاً بدبینی رواج می‌یابد، ثانیاً کسی کاری که برایش دردسر درست کند و نفعی نداشته باشد (بخوانید کار خیر) انجام نمی‌دهد و اتفاقا وقتی روش شما رو شد راه‌های دور زدن پیچیده‌تر و هوشمندانه‌تر توسط آن‌ها که مال شما رو دزیده‌اند برای پنهان‌کاری ابداع می‌شود.
سوم) اینکه چه کسی مالک چه چیزی است و اختیار چه چیزهایی را دارد و در مورد هر کدام به چه کسانی باید جواب پس بدهد باید شفاف شود. اولین قدم شفافیت، شفاف شدن مبانی شفافیت است! با مبانی مبهم نمی‌توان شفافیت را پیاده کرد. اینکه مرز بیت‌المال کجاست باید مشخص شود. آیا وجوهات و نذر و انفال و اینها بیت‌المال است یا نه و در مورد دریافت و هزینه آنها چه قواعدی حاکم است باید تعیین شود. اینها ویژگی‌های اختصاصی نظام شفافیت ما است که باید تعیین شود.
چهارم) مفاسد شفافیت به اقتضای شرایط باید تعیین شود. مثلا اینکه آیا جنگ اقتصادی و تحریم و دشمنی‌ها هم شامل قواعد حرب است که فرمود «اَلا وَ اِنَّ لَکُم عِندِی اَن لَا اَحتَجِبَنَّ دُونَکُم سِرّاً اِلّا فی حَرب» یا نه و اگر هست تا چه حدی؟ در هر صورت جامعه باید نسبت به خود این موضوع توجیه شود و خود این قاعده که در چه شرایطی نمی‌شود شفاف بود، شفاف شود.
پنجم) فرق است بین جامعه و نظامی که بر اعتماد بنا شده با جامعه‌ای بی‌اعتمادی قواعد پایه‌اش را شکل می‌دهد. همه توجه کنند که نظامات مبتنی بر بی‌اعتمادی حتی اگر کارآمد باشند قاعده پایه خود را در جامعه گسترش خواهند داد. فتأمل!

[۱] جالب است که در نگاه الهی در بسیاری از مسائلی که نیت مهم است، به عدم اعلام و اظهار توصیه شده است.

[اسفند ۹۸]