نیم‌نگاهی ساده به پیچیدگی

«زندگی پیچیده شده است»؛ این جمله یا شبیه آن را زیاد شنیده‌ایم. پیچیدگی یکی از موضوعات مهم مطرح در بسیاری از علوم و حوزه‌های مختلف است. از مدل‌های ریاضی و مهندسی گرفته تا الگوهای اجتماعی و اقتصادی پیچیدگی موضوعی است که دائماً فکر صاحب نظران دانشمندان را به خود معطوف کرده است. بسیاری از تلاش‌ها در حوزه‌های مختلف علوم برای حل مسائل پیچیده یا کاهش پیچیدگی آن‌ها صورت می‌گیرد. روش‌های مختلفی برای فائق آمدن بر پیچیدگی مسائل مختلف، ارائه شده است. کارهای علمی زیادی برای مدل کردن و در کنترل درآوردن ساختارها و واقعیت‌های پیچیده انجام شده است. اما بر خلاف انتظار همه، این تلاش‌ها و کارهایی که در این حوزه انجام شده، نه تنها به کم شدن پیچیدگی نینجامیده است، بلکه روز به روز شاهد پیچیده‌تر شدن مسائل و اضافه شدن پارامترها و ابعاد جدیدی به مسائل گوناگون هستیم. نه مدل‌های جدیدی که برای ساده‌سازی مسائل پیچیده ارائه شده‌اند توانسته‌اند سطح پیچیدگی کلی را در حوزه‌های مختلف کم کنند، نه قدرت پردازشی بالا و الگوریتم‌های مختلف توانسته‌اند مسائل را ساده کنند.

این چنین به نظر می‌رسد که حل هر مسئله پیچیده یا مدل‌سازی واقعیت‌ها، پیچیدگی‌ها را افزایش می‌دهد و سطح جدیدی از پیچیدگی‌ها را به انسان معرفی می‌کند. کارها را تخصصی کردیم تا هر کس در کاری دقیق و متخصص شود، بعد هر کاری را به متخصصش ارجاع دادیم، اما این موضوع نیز در مسائل ذوابعاد و چند بعدی واقعی نتوانسته است چالش بشر را در فائق آمدن به پیچیدگی‌ها و بیرون آمدن از سردرگمی‌ها حل کند. بشر هر روز سردرگم‌تر و سرگردان‌تر بین مسائل پیچیده مختلف محاصره می‌شود. آخرش هم معمولا تنها راه، تن دادن به توصیه‌ها و تجویزاتی است که اصلاً معلوم نیست چقدر با این مسائل پیچیده همخوانی دارند. اضطراب‌ها، استرس‌ها، نگرانی‌ها، افسردگی‌ها و مشکلات ذهنی و روحی روز به روز در حال افزایش است و نه پیشرفت فناوری‌ها توانسته به انسان در کم کردن این مشکلات کمک کند و نه روش‌ها و توصیه‌های رنگ و وارنگ روانشناسانه و جامعه‌شناسانه که قرار بود مسائل را روشن و ساده کند و انسان را از سردرگمی خارج نمایند دردی را دوا کرده‌اند. قرار بود انسان با ابزار علم بفهمد کجای این جهان قرار گرفته به کجا می‌رود و چه باید بکند. اما گویا این پیشرفت علمی اثر معکوس گذاشته و روز به روز بشر را با پیچیدگی‌ها، سردرگمی‌ها و نگرانی‌های بیشتری مواجه کرده است.

شاید برای اینکه بتوانیم بر پیچیدگی غلبه کنیم یا لااقل با آن کنار بیاییم بهتر باشد علل آن را بررسی کنیم. ای بسا منشأ پیچیدگی‌ها، عوامل مختلفی باشد که در نوع برخورد با آن‌ها تاثیر بگذارد. اما قبل از اینکه علل و عوامل پیچیدگی را بررسی کنیم، خوب است تعریفی از آن ارائه کنیم. ما به پدیده یا مسئله‌ای پیچیده می‌گوییم که فهم و تحلیل آن به سادگی ممکن نباشد و برای فهم آن تمرکز، تفکر، تحلیل و پردازش‌های مختلفی لازم باشد. گاهی وقت‌ها مسئله آنقدر پیچیده می‌شود که فهم آن از قدرت و ظرفیت ذهن انسان یا اغلب انسان‌ها خارج می‌شود. طبیعتاً پیچیدگی یک امر نسبی است؛ یعنی ممکن است یک مسئله بسیار پیچیده برای یک کودک دبستانی، برای یک دانشمند ریاضی بسیار ساده و پیش پا افتاده باشد. پس احساس پیچیدگی به عواملی مختلفی مثل هوش و ظرفیت ذهنی، مهارت و تجربه، دانش، دسترسی به اطلاعات و ابزارهای پردازش و تحلیل بستگی دارد.

طبیعتا با هر ظرفیت ذهنی، هر ابزار تحلیلی، هر سطح از دسترسی به داده و اطلاعات و هر سطح علمی و مهارتی، مواجهه با پیچیدگی اجتناب‌ناپذیر است. آنچه مهم است این است که چگونگی مواجهه با پیچیدگی برای کنترل و غلبه بر آن به علت پیچیدگی بستگی دارد. راه حل مواجهه با همه پیچیدگی‌ها، محاسبات دقیق یا استفاده از ابزارهای تحلیلی نیست. به صورت کلی می‌توان پیچیدگی‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: اول، پیچیدگی‌هایی که انسان در ایجاد آنها دخیل است و دوم، پیچیدگی‌هایی که بدون دخالت انسان در جهان وجود دارد. مثلاً پیچیدگی مدیریت یک سازمان پیچیدگی است که انسان به عنوان جزئی از آن است هرچند که خود پدیده سازمان و انسان به معنی یک موجود طبیعی نیز دارای پیچیدگی‌هایی هستند. اما آنچه پیچیدگی رفتاری در سازمان را زیاد و در برخی موارد غیر قابل فهم می‌کند، حضور انسان به عنوان یک عامل فعال و موثر در پدیده‌های انسانی و اجتماعی است. در مقابل سیستم‌های غیر انسانی پیچیدگی‌هایی طبیعی دارند که از آن جمله می‌توان به پیچیدگی در ساختارها و سیستم‌های مکانیکی و اجسام و اجرام، پیچیدگی سیستم‌های زنده مثل گیاهان، جانوران و اکوسیستم‌های زنده مختلف اشاره کرد. فرق اصلی مواجهه با پیچیدگی این دو نوع سیستم در این است که ورود تحلیلگر یا عامل فعال در سیستم‌های انسانی، بازیگران دیگری که در آن درگیر هستند را به فعالیت‌ها و عمل و عکس العمل‌های جدیدی وامی دارد که باعث می‌شود سطح پیچیدگی و فهم تحلیلگر از آن دچار تغییر و اعوجاج شود. در عوض پیچیدگی سیستم‌های غیر انسانی و روابط و قواعد حاکم بر آن‌ها با ورود تحلیلگر و عامل شناخت پیچیدگی چندان تغییر نمی‌کند. نکته جالب اینجاست که نظریات علمی ارائه شده در خصوص پدیده‌های مختلف با آنچه واقعاً در پدیده‌ها به عنوان قواعد و قوانین وجود دارد، متفاوت است. نظریات علمی در پدیده‌هایی دسته‌بندی می‌شوند که انسان در آن‌ها دخیل است به عبارتی آنچه در نظریات علمی مشاهده می‌کنیم، فهم یک عامل انسانی از قواعد سیستم‌های غیر انسانی است که می‌تواند حاوی پیچیدگی‌های متعدد انسان و نظامات انسانی در فهم و ارائه نتیجه باشد. به عنوان مثال قواعد حاکم بر حرکت اجسام، رشد گیاهان و امثال آن‌ها با مداخله تحلیل‌گر تغییر نمی‌کند و بعد از فهم و انتشار نیز باعث تغییر رفتار اجسام متحرک یا گیاهان نمی‌شود، اما ورود تحلیل‌گر در یک سازمان یا جامعه ضمن اینکه رفتار سیستم را تحت تأثیر قرار می‌دهد و بعد از ارائه نیز موجب تغییر رفتارها خواهد شد. علاوه بر این خود پیچیدگی تحلیل‌گر انسانی در فهم قواعد در هر دوی این پیچیدگی‌ها مؤثر است، کمااینکه ممکن است ارائه یک نظریه به دلیل منفعتی باشد که از آن به صاحب نظریه می‌رسد نه آنچه واقعا او از واقعیت می‌فهمد. دست آخر هم اینکه اساسا هر دو نوع پیچیدگی به دلیل وجود انسان در طرف فهم و تحلیل است، وگرنه بعید است این عالم، سایر موجودات اعم از حیوانات و گیاهان را با پیچیدگی مواجه کند و آن‌ها را در زندگی‌شان دچار سردرگمی نماید. (این موضوع جای تفکر است)

بگذریم! با توجه به اینکه در پژوهش‌ها و مستندات علمی مختلف به علل پیچیدگی سیستم‌ها از منظر پیچیدگی ذاتی و طبیعی آنها پرداخته شده است، در این نوشته به علل پیچیدگی‌هایی که حاصل عوامل انسانی است، می‌پردازیم.

  • اولین و قابل فهم‌ترین دلیل پیچیدگی، نادانی و جهل نسبت به یک پدیده و قواعد حاکم بر آن است. به عبارتی اصل پدیده و سیستمی که با آن مواجه هستیم خیلی پیچیده نیست اما جهل نسبت به آن و قواعدی که بر آن‌ها حاکم است، باعث بروز پیچیدگی برای ما می‌شود. بسیاری از معماها و مسائل هوش که پیچیده به نظر می‌رسند از همین جهل حل کننده به قواعد حاکم بر مسئله استفاده می‌کنند. معمولاً هم اینگونه است که وقتی حل می‌شوند، بسیار ساده می‌شوند. یعنی اگر کسی قاعده حاکم بر مسئله را فهمید، حل مسئله برایش بسیار ساده خواهد شد. وضعیتی که در بسیاری از معماها و تست‌های هوش وجود دارد در بسیاری از مسائل روزمره و سیستم‌هایی که با آن سر و کار داریم نیز تکرار می‌شود. به عبارتی به دلیل عدم فهم قاعده حاکم بر یک پدیده یا سیستم انسان دچار سردرگمی و پیچیدگی می‌شود. در این نوع پیچیدگی دانش، مهارت و تخصص برای رویارویی با پیچیدگی بسیار مفید و مؤثر است.
  • دومین عامل پیچیدگی عدم اراده و توان برای پیاده کردن و اجرای قواعد ساده است. یعنی انسان می‌فهمد که بر یک پدیده قاعده‌ای ساده حکم فرماست و برای حل مسئله باید طبق این قاعده عمل کند اما چون اراده و عزم لازم برای تن دادن به این قواعد را ندارد، به دنبال راه‌حل‌ها پیچیده اما ساده‌تر می‌گردد. بسیاری از افراد می‌دانند که برای لاغر شدن و جلوگیری از چاقی باید کمتر بخورند و بیشتر تحرک داشته باشند اما چون تن دادن به این قاعده ساده، سخت است و اراده‌ی چنین کاری را ندارند، لاجرم به راه‌حل‌های پیچیده‌تر و عجیب و غریب روی می‌آورند بلکه بتوانند راهی ساده‌تر برای رسیدن به مطلوب خود پیدا کنند. انواع و اقسام راه حل‌هایی که شامل دارو و جراحی و رژیم‌های مختلف و بسیاری روش‌های پیچیده دیگر برای غلبه بر چاقی ارائه شده، حاصل همین نوع پیچیدگی است. بسیاری از پیچیدگی‌های بشر امروز حاصل بی‌ارادگی و تنبلی است نه ندانستن! این است که پیشرفت علم و دانش بشر هم نه تنها این نوع پیچیدگی را حل نمی‌کند، بلکه به آن دامن می‌زند. یعنی آدم‌ها مدام چیزهای جدیدی یاد می‌گیرند که نمی‌توانند به آن عمل کنند و این سرگردانی و نگرانی‌ها را افزایش می‌دهد.
  • علت سوم پیچیده شدن زندگی و مسائل برای انسان عدم پذیرش خطاهای گذشته است. یعنی انسان به هر دلیلی مثل عدم فهم درست یا اراده‌ی ضعیف، اشتباهی مرتکب شده است، حالا برای اینکه این اشتباه را نپذیرد و آن را توجیه کند، مجبور است به تحلیل‌های پیچیده و توجیهات عجیب و غریب روی بیاورد. مسئله اینجاست که این استدلال‌های پیچیده‌ی پسینی نه تنها مسئله‌ای را که در آن اشتباه رخ داده است، پیچیده می‌کنند، بلکه پایه تحلیل‌ها و قواعد پیچیده در سایر مسائل زندگی و آینده را نیز می‌گذارند و فرد را در دام پیچیدگی می‌اندازند. اینکه می‌گویند نجات در راستگویی است، یک دلیلش همین است! اگر یک چیز را خلاف قاعده گفتی باید همه قواعد عالم را متناسب با آن قاعده غلط تغییر دهی تا رسوا نشوی و این گاهی وقت‌ها به ایجاد یک نظام قواعد توهمی و پیچیده می‌انجامد که اولین کسی را که غرق می‌کند، ارائه‌دهنده‌اش است.
  • علت چهارم و یکی از مهم‌ترین علل پیچیده شدن زندگی افراد، عجله در به دست آوردن نتایج و عدم پذیرش قدرت زمان است. در افتادن با زمان و قواعد حاکم بر آن انسان را به وادی حیرت می‌کشاند. زمان کار خودش را می‌کند و عدم پذیرش این قواعد -که در همه طبیعت و خلقت جاریست- باعث می‌شود انسان برای مبارزه با قدرت زمان به ابزارهای پیچیده و روش‌های پر ابهام متوسل شود. فرض کنیم اگر نپذیریم که تبدیل شدن یک دانه به درخت یا یک تخم به جوجه زمانی طول می‌کشد و بخواهیم بر این تدریج غلبه کنیم، حتماً به دام یک پیچیدگی بی‌انتها و سردرگمی تمام‌نشدنی خواهیم افتاد. در مورد مسائل طبیعی و مثل رشد دانه و گیاهان و حیوانات بسیاری افراد تدریج را می‌پذیرند. اما کار به رشد و موفقیت و تربیت و یادگیری و مسائل انسانی که می‌رسد می‌خواهند از زمان جلو بیفتند. عدم فهم و از آن مهم‌تر عدم تن دادن به قواعدی که در زمان جاریست، علت بسیاری از پیچیدگی‌های زندگی بشر است.
  • اما شاید اصلی‌ترین دلیل پیچیدگی زندگی‌ بشر امروز، نفعی است که در آن برای عده‌ای نهفته است. شفاف شدن موضوعات مختلف برای بسیاری از افراد مایه ضرر است. این موضوع را در مباحث مربوط به فساد زیاد گفته‌اند. اما مهم‌تر از افرادی که شفافیت نفعشان را به خطر می‌اندازد، کسانی هستند که کاسب پیچیدگی هستند و اساساً کسب و کارشان مبتنی بر پیچیدگی است. بسیاری از مشاوران، متخصصان، برنامه‌ریزان، اساتید، روانشناسان، جامعه‌شناسان و نظریه‌پردازان کسب و کارشان در پیچیدگی است. تصور ما و البته درستش این است که مردم به این‌ها مراجعه می‌کنند چراکه آن‌ها توانِ فهمِ مسائل پیچیده‌ای را دارند که عموم مردم از فهم آن عاجزند. اما در عمل، اغلب این افراد خودشان هم از فهم پیچیدگی‌ها عاجزند لذا برای اینکه اثبات کنند متخصصند و مردم برای حل مسائلشان باید به آن‌ها مراجعه کنند، مسائل ساده را پیچیده می‌کنند و به خورد مردم می‌دهند. خیالشان هم راحت است که چون مخاطبشان فهم و ادعائی در این مسائل ندارد، می‌توانند هر چیزی به او بگویند و فقط شرطش این است که برای طرف مقابل جذاب و پذیرفتنی باشد! این می‌شود که عمده‌ی آن‌هایی که اسمشان متخصص و مشاور و مربی و امثال این‌هاست به جای اینکه مسائل پیچیده را بفهمند و به صورت ساده به مردم ارائه کنند، مسائل ساده را پیچیده می‌کنند و با یک روکش جذاب به خورد مردم می‌دهند. متاسفانه هر چقدر پیچیده‌تر هم صحبت کنند، بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرند. طوری شده است که امروز اگر کسی جوری صحبت کند که مردم می‌فهمند یا خودشان هم می‌توانستند به همان نتیجه برسند، او را متخصص و صاحب‌نظر نمی‌دانند. ویژگی اغلب این افراد (افراد به ظاهر متخصص و مربی) هم این است که معمولا خودشان از توصیه‌ها، مشاوره‌ها و راه‌حل‌هایی که ارائه می‌دهند، استفاده نمی‌کنند. طرف مشاوره‌ی کسب و کار می‌دهد به خاطر اینکه خودش دست به هر کاری زده شکست خورده و تنها راه را فروختن حرف‌های قلمبه سلمبه و رنگارنگ به مردمی که دوست دارند ره صد ساله را یک شبه بروند، یافته است. دیگری مشاور خانواده است و خودش تجربه سه طلاق دارد و در زندگی شکست خورده است. آن یکی در ۵۰ سالگی با یک طلاق، مجرد است و هیچ بچه‌ای نداشته، اما مشاور رشد کودکان و مسائل تربیتی است. کم‌کم داریم به جایی می‌رسیم که فردی که همه زندگیش مادیست، اساساً برای مادیات، شغلش را ارائه مشاوره‌های دینی و معنوی انتخاب کرده است. این نوع پیچیدگی درد بی‌درمان است. شما پول می‌دهی که راه‌حلی بگیری که آرامت کند نه اینکه مسئله‌ای حل شود. مشکل اینجا است که وقتی پول می‌دهیم مدافع چیزی می‌شویم که پولش را داده‌ایم و این مسئله برای فهمِ جمعی قواعدِ اجتماعی، آفت‌های جدی و در نهادینه کردن پیچیدگی‌های زائد، نقش اساسی دارد. راه اصلیش هم این است که انسان در امور انسانی و اجتماعی تا حد ممکن از کسانی مشاوره بگیرد که کسبشان از این راه نیست. شاید یکی از حکمت‌های این آیه شریفه سوره یس هم همین باشد «اتبعوا من لا یسئلکم اجرا و هم مهتدون».

در مورد نحوه برخورد با هر نوع از این پیچیدگی‌ها هم راه‌هایی هست که اگر توفیقی باشد در مطلب دیگری باید به آن بپردازیم.

اردیبهشت ۰۳

خلاقیت کودکان

خلاقیت چیزی است که خیلی‌ها دنبال آن هستند هم برای خودشان و هم بیشتر برای بچه‌هایشان. علتش هم این است که فکر می‌کنند خلاقیت عامل موفقیت آدم‌ها است. هرچند که خلاقیت هم مثل خیلی ظرفیت‌ها و قابلیت‌های انسان است که هم می‌تواند عامل خوشبختی یا بدبختی یا بی‌خاصیت باشد اما فعلا با این موضوع و فرضیه ذهنی کاری ندارم و من هم فرض می‌کنم پذیرفته‌ایم که خلاقیت چیز خوبی است (البته شما به این سادگی نپذیرید!). حالا چطور می‌شود خلاقیت را در انسان توسعه داد و چه روش‌ها و ابزارهایی می‌تواند به پرورش این قابلیت کمک کند؟

قبل از اینکه به پاسخ این سؤال بپردازم لازم است یک نکته را تذکر دهم. وقتی یک مسئله مفهومی که درک درست آن سخت است در ذهن مردم مهم شد، کلاه‌برداری و شارلاتان‌بازی هم دور و بر آن زیاد می‌شود. از این اهمیتِ بی‌شکل که هرکس چیزی از آن برداشت می‌شود، استفاده می‌کنند و آنچه را می‌توانند بسازند و بفروشند به مردم قالب می‌کنند. واقعا چقدر آدم‌ها می‌دانند که خلاقیت چیست و چه چیزی به درد رشد آن می‌خورد؟ حالا اگر کسی که اسمی هم در کرده بیاید و یک محصول که مثلا حافظه را تقویت می‌کند به عنوان خلاقیت‌افزا معرفی کرد هم خیلی طوری نیست. کما اینکه در بسیاری از مسائل مربوط به شخصیت و روانشناسی هم این مشکل جامعه ما را تهدید می‌کند. بنابراین خوب است قبل از اینکه دنبال محصولی بگردیم که خلاقیت را، حافظه را، اعتماد به نفس را، مهارت‌های ذهنی و اجتماعی را در خودمان یا کودکانمان افزایش می‌دهد، ببینیم این چیزی که دنبالش هستیم چه شکلی است و باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد.

حالا به سؤال اول بر می‌گردم؛ یعنی با فرض اینکه خلاقیت خوب است، چه کنیم که آن در انسان ارتقا پیدا کند؟ و فعلا هم سؤال را کمی محدود می‌کنم و به رشد خلاقیت در کودکان می‌پردازم. چون رشد دادن خلاقیت و بسیار از ویژگی‌های ذهنی و شخصیتی و حتی جسمی در کودکان با بزرگسالان متفاوت است که این هم خودش بحث مفصلی است. بگذارید با چند سؤال شروع کنم که کمی داستان خلاقیت را برای شما واضح‌تر و مرزش را با سایر چیزهایی که ممکن است با آن اشتباه گرفته شود، روشن کند.

اگر یک بچه بعد از اینکه ۱۰ بار از روی یک الگوی ساخت‌وساز، نقاشی، کاردستی، موسیقی یا هم ساختار موزون و مهندسی توانست یک ساختمان، نقاشی، کاردستی یا موسیقی جذاب بسازد خلاق‌تر است یا اگر توانست بدون الگو یک ساختار ولو ناقص‌تر و نه چندان پیچیده بسازد؟

اگر یک بچه با همه امکانات و مواد مختلف توانست یک خانه یا یک سازه بسازد خلاق‌تر است یا اگر با یک سری مواد دورریختنی که دم دست است یک چیزی ساخت، حتی اگر به زیبایی و کاملی ساختمان و سازه بچه اول نبود؟

اگر یک بچه با مداد رنگی ۴۸ رنگ یک نقاشی کشید که ترکیب رنگ‌هایش هوش از سر آدم می‌برد خلاق‌تر است یا اگر یک بچه با ذغال و سیاه سفید همان منظره را طوری کشید که فهمیدیم چیست؟

بچه‌ای که با ۱۰۰ نوع قطعه خانه‌سازی در طرح‌ها، رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف یک خانه یا پل یا برج قشنگ می‌سازد، خلاق‌تر است یا بچه‌ای که با چوب بستنی یک خانه، پل یا برج می‌سازد؟

این سوالات و صدها سؤال دیگر را باید وقتی با محصولاتی که ادعا می‌کنند خلاقیت را در بچه افزایش می‌دهند از خودمان بپرسیم. واقعیتش این است که تولیدکنندگان کتاب، کاردستی و بازی کودکان و مربیانی که کلاس و دوره افزایش خلاقیت برگزار می‌کنند فهمیده‌اند که برای پدر و مادرهای خروجیِ زیبا و پیچیده کارهای کودکان مهم است نه خلاقیت چرا؟ چون خلاقیت را نمی‌شود دید و اندازه گرفت و مردم هم به اشتباه خروجی زیبا را حاصل خلاقیت می‌دانند. اگر بچه با گل و خمیر و سنگ یک چیز ساده درست کند، توی ذوقش می‌زنند اما کلاس لگو می‌فرستند و برای ساختن یک ساختمان لگویی پیچیده از روی الگو تشویقش می‌کنند. این را هم بگویم که این ذائقه بازار باعث شده لگو هم که یک شرکت بزرگ است برای سود بیشتر به سمت محصولات خلاقیت‌کش برود. یعنی بسته‌های لگوی زمان بچگی ما (۳۰ تا ۳۵ سال پیش معمولا قطعات محدود عمومی بود که با آنها می‌شد کارهای مختلفی کرد اما بسته‌های امروزی یک سری قطعات برای ساخت یک سازه پیچیده است یعنی تبدیل به یک پازل سه‌بعدی شده است.)

البته این را هم بگویم جواب سؤالات بالا لزوما این نیست که بچه دوم از بچه اول خلاق‌تر است، یعنی ممکن است همان بچه اول که از الگو هم یک چیزی ساخته از بچه دوم که از خودش یک چیزی ساخته خلاق‌تر باشد. این سؤالات را فقط از این جهت نوشتم که ساختارهای ذهنی موجود در خواننده را به هم بریزم وگرنه بر اساس اینکه خلاقیت آن چیزی نیست که تصور می‌شود، نمی‌توان نتیجه گرفت که عکس و نقطه مقابلش خلاقیت است.

اما نشانه‌های خلاقیت در بچه چیست؟ خیلی ساده اینکه خلاقیت باعث می‌شود که انسان بتواند اشیاء، مفاهیم، پدیده‌ها و خواص و ویژگی‌های آنها را متفاوت از آنچه اغلب مردم می‌بییند ببیند و بفهمد و به همین دلیل هم بتوان از آنها استفاده‌های مختلف و گوناگون کند و آنها را طوری ترکیب کند که پدیده‌های جدید و خلاقانه‌ای به وجود بیاید. اصلا فرق «خلق کردن» با «ساختن» همین است. یعنی خلق یعنی چیزی که نبوده را آفریدن و ساختن یعنی ترکیب و چیدن یک سری از اجزا بر اساس الگو، فهم و قاعده‌ای که قبلا هم بوده است. (و خدا هم خالق است و هم صانع – فتأمل)
حالا این را چطور می‌شود رشد داد؟ یعنی چه کار باید کرد که خلاقیت بچه و نگاه متفاوتش به پدیده‌ها و استفاده ابتکاریش از اشیاء و وسائل رشد یابد. با ریختن این همه وسائل مختلف زیر دست و پایش؟ نه! با درست کردن محدودیت‌های مدیریت شده! حتی محدودیت‌های مدیریت نشده هم خلاقیت را در کسانی که ناامید نشوند، افزایش می‌دهند. دقت که بکنید کسانی که در کودکی دچار فقر و سختی بودند و در استفاده از امکانات محدودیت داشتند اگر توانسته‌ باشند این محدودیت‌ها را هضم کنند و دچار سرخوردگی، عقده و ناامیدی نشده باشند، انسان‌های خلاق‌تر و موفق‌تری نسبت به عموم جامعه هستند. پس محدودیت به همراه تلاش برای غلبه بر آن است که انسان را خلاق می‌کند وگرنه اگر کسی توانست با کاربری‌ها و ویژگی‌های عادی امکانات و وسائلی که دارد نیازهایش را برطرف کند چه نیازی به خلاقیت دارد؟ بدتر اینکه در دنیای بچه‌سالار که رفع نیازهای بچه اولویت اول را دارد، حتی اگر نیازی هم پیدا شود که امکانات محدود باشد، خریدن و تهیه امکانات رفع آن در دستور کار خانواده قرار می‌گیرد نه استفاده از وسائل و امکانات موجود و یک روش خلاقانه برای حل مسئله.

اما محدودیت مدیریت شده چیست؟ ایجاد محدودیت در حد کشش بچه و تشویق او برای غلبه بر این محدودیت بدون استفاده از چیزهای جدید. مهمترین ابزار انتقال این مفهوم و رشد آن در کودکان خصوصا در کودکان پیش از دبستان و سال‌های اول دبستان، مثل خیلی از ویژگی‌های دیگر، بازی است. یعنی بازی‌هایی که بچه تلاش کند با امکانات محدود کارهای متنوع و خلاقانه انجام دهد و مدیریت شده یعنی توجه به دو موضوع: اول ناامید نشدن بچه از اینکه می‌شود یا می‌تواند با این امکاناتی که دارد کار خلاقانه، جذاب و مفیدی انجام دهد و دوم نیفتادن بچه در یک مسیر تکراری و پس از خروجی‌های اولیه که ممکن است برایش تبدیل به یک الگوی تکراری و کلیشه‌ای شود.

فکر کنم پیچیده شد! شاید یک مثال بتواند این موضوع را روشن‌تر کند. ما برای بچه قطعات خانه‌سازی می‌خریم. خوب اولا معمولا تنوع اینها زیاد است و طبیعتا اینها را برای یک استفاده‌ای ساخته‌اند. اغلب بچه‌ها وقتی با این محصولات مواجه می‌شوند یک چیزهایی که این محصول برایش ساخته شده را می‌سازند که این هم خوب است و مهارت‌های دستی و تمرکز و … را بسته به محصول و پیچیدگی و زمانی که برای درست کردن سازه می‌برد، افزایش می‌دهد اما تا اینجا خلاقیت فعال نشده است. خلاقیت وقتی شروع می‌شود که بچه بخواهد چیز جدیدی بسازد و قطعه متناسب برای آن را پیدا نکند یا تعدادش کم باشد. اگر به بچه دقت کنید می‌بینید دارد چیزهای مختلف را آزمایش می‌کند. خراب می‌کند دوباره می‌سازد. (اگر چنین چیزی را ندیده‌اید یعنی احتمالا فرزند شما هنوز وارد وادی خلاقیت نشده است!) خب بچه‌ها بسته به توان ذهنی و شخصیت و تربیتشان یک مدتی آزمون و خطا می‌کنند و سه دستاورد دارند یا اینقدر تلاش می‌کنند که آن چیزی را که می‌خواند یا لااقل چیزی را که خوشحال و قانعشان کند می‌سازند؛ یا بعد از مدتی (که طول این مدت مهم است) ناامید می‌شوند و اسباب‌بازی را کنار می‌گذارند یا دنبال یک چیز ساده‌تر برای ساختن می‌روند؛ یا تصمیم می‌گیرند که آنچه را ندارند تهیه کنند و معمولا از پدر و مادر می‌خواهند یک بسته دیگر یا قطعات دیگر را تهیه کنند تا آنها بتوانند کارشان را تکمیل کنند. (این البته مربوط به بچه‌های از ما بهتران است! چون ما معمولا همان اولی را هم هدیه گرفته‌ایم!)

اگر می‌خواهید خلاقیت در بچه رشد کند، تن دادن به خواسته دسته سوم را اصلا توصیه نمی‌کنم. در حالات دوم اما باید بچه را کمک کرد. هم با همراهی در شکستن محدودیت‌ها که بفهمد این امکان شکستن محدودیت‌ها وجود دارد، البته به نحوی که اعتماد به نفسش ضایع نشود و فکر نکند بدون شما نمی‌تواند، باید حداقل کمک را کرد. و راه دوم هم این است که حداقل‌هایی از امکانات که می‌تواند کمکش کند تا محدودیت‌ها را از جلوی رویش بردارد را برایش تهیه کنید. البته تأکید می‌کنم حداقل‌هایی که می‌تواند در شکستن محدودیت‌ها کمکش کنم نه حتی حداقل‌هایی که محدودیت‌ها را رفع می‌کند. دسته اول را باید رصد کرد و پایید. در این بچه‌ها که خودشان به مسیر خلاقیت افتاده‌اند دو کار باید کرد اولا محدودیت‌های مدیریت‌شده را افزایش داد و دوم کلیشه‌ها و قالب‌هایی را که حاصل تکرار خلاقیت‌های قبلی است، شکست. چطور؟ اگر دیدید بچه مثلا با بلوک‌های خانه‌سازی خانه‌های مختلف می‌سازد به سمت پل و کشتی و ماشین ساختن هلش دهید، اگر می‌بینید دو بعدی می‌سازد به سه بعدی ساختن خلش دهید اگر دیدید ارتفاع کم می‌سازد به ساختن در ارتفاع زیاد سوقش دهید و خلاصه خوب که نگاهش کنید می‌فهمید توی چه کوچه بن‌بستی گیر کرده! بن بست را باز کنید.

خب یکی از راه‌های خوب برای رشد خلاقیت و وادار کردن بچه به نگاه متفاوت به قطعات، گرفتنِ تنوع از او است. خود تنوع باعث می‌شود بچه قبل از اینکه خوب به یک شیء، قطعا یا وسیله نگاه و در مورد ویژگی‌ها و کاربردهایش فکر و تحلیل کند به سراغ بقیه اشیاء و قطعات برود. از مستطیل طرفی نمی‌بندد، برود سراغ مثلث از آنجا به دایره و مربع و لوزی و … . حالا اگر به مربع محدودش کردید مجبور است با مربع شکل مثلث را شبیه‌سازی کند و حوض دایره بسازد. این شروع بازی خلاقیت در درون کودک است.

در اسباب‌بازی‌هایی که به بازی‌های ساختنی و خانه‌سازی معروفند، سه ویژگی داریم: اندازه، شکل و رنگ که در بازی‌ها تعداد هم به آن‌ها اضافه می‌شود. هر چه سه ویژگی اول محدودتر باشد، خلاقیت را بیشتر افزایش می‌دهد. یعنی به عقیده من اگر بچه با یک سری قطعه ساده یک اندازه و مثلا چوب خام و بی‌رنگ، بتواند سازه درست کند بیشتر خلاقیتش رشد خواهد کرد تا «با قطعات رنگی» و تا «قطعات رنگی با اندازه‌های مختلف» و تا «قطعات رنگی با شکل‌ها و اندازه‌های مختلف». البته طبیعی است که هر چقدر این سه ویژگی را محدود کنید باید تعداد را افزایش دهید. ساختن یک مثلث با مربع حداقل به ۶ قطعه احتیاج دارد (البته با سه تا هم می‌شود اما حس مثلث را منتقل نمی‌کند) و طبیعی است که هر چه تنوع قطعات کمتر باشد، باید تعداد آنها برای ساخت سازه‌های متنوع بیشتر شود.

[دی ۱۴۰۱]

حجاب نور

چند روز پیش با دو سه نفر از دوستان، به سفری رفتیم. صبح، نور خورشید توی چشممان بود و دید را محدود و سخت کرده بود. موضوع خوبی بود برای تعریف خاطره از رانندگی‌هایی که در آن‌ها، نور، اذیتمان کرده بود! یکی از رفقا تعریف می‌کرد که یک روز آفتابی در جاده‌ای برفی رانندگی می‌‌کرده و اینقدر نور در چشمش بوده که دیدش کلا کور می‌شود و عینک آفتابی هم افاقه نمی‌کند و مجبور می‌شود مدتی کنار جاده بایستد تا زاویه خورشید تغییر کند و نور کمتر اذیتش کند تا بتواند جلویش را ببیند و به راهش ادامه دهد. با خودم گفتم (البته بعد به زبان هم آوردم!) عجب! این همان حجاب نوری است که می‌گویند؛ نور است و مایه دیده شدنِ همه چیز، اما یک وقت‌هایی خودش مانع دیدن می‌شود.

خورشید هم همینطور است؛ نورش باعث دیدن است و همه چیز را با نور خورشید می‌شود دید، اما همین نور، مانع دیدنِ خودش است. یعنی نمی‌توان به راحتی به خورشید نگاه کرد. منابع نور همینطورند؛ اگر از یک حدی قوی‌تر باشند و فاصله‌ات هم از یک حدی کمتر باشد، نمی‌توانی مستقیم به آن‌ها نگاه کنی. شدت که کم باشد می‌شود منبع نور را دید، یعنی نگاه کردن به یک لامپ سه وات کار سختی نیست. اگر شدت هم زیاد باشد و فاصله زیاد باز هم می‌توان منبع نور را نگاه کرد؛ کما اینکه برخی ستاره‌ها شدت نورشان به مراتب از خورشید ما بیشتر است، اما فاصله زیاد باعث می‌شود بتوانیم به آن‌ها چشم بدوزیم و نگاهشان کنیم؛ هر چند از گرمی‌شان بی‌بهره‌ایم و مختصر ابر و غباری هم می‌تواند جلوی دیدن‌شان را بگیرد.

گویا در وادی معرفت هم همینطور است. البته که این، برای آن‌هایی است که نوری یافته‌اند و زندگی‌شان روشن است و به مدد آن نور می‌توانند اطرافشان را آنطور که هست ببینند و می‌خواهند به منبع نور بنگرند یا به سمت آن حرکت کنند. برای این‌ها نور می‌شود حجاب که نمی‌گذارد منبع نور را ببینند و به آن برسند. آن می‌شود که همان علمی که نور است و موجب روشنایی و بصیرت و دیدن اشیاء و مخلوقات، همان در مسیر رسیدن به منبع علم و علم مطلق می‌شود حجاب اکبر! به عبارتی برای اتصال به منبع نور و معدن عظمت باید حجاب‌های نورانی را هم کنار زد و پشت سر گذاشت و شاید همین است که در فرازهای پایانی مناجات شریف و زیبای شعبانیه عرضه می‌دارد: حَتّى تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ اِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَهِ.

پی‌نوشت: این‌ها را که نوشتم برای من چیزی شبیه بازی با کلمات است وگرنه کسی را که در لایه‌های متعدد حجاب‌های ظلمانی دست و پا می‌زند، چه کار با حجاب‌های نورانی و خرقِ آن‌ها. مناسب حال من این فراز مناجات شعبانیه است: وَ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی شِرَّهِ السَّهْوِ عَنْکَ وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَهِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ!

[اسفند ۱۴۰۰]

بروکراسی؛ ضرورتِ دردسرساز

قاعده و قانون لازمه ثبات یک سیستم است. بالاخره برای اداره هر مجموعه‌ای وجود ساختارها، استانداردها، سازوکارها و قالب‌هایی برای تعاملات و ارتباطات و تنظیم روابط و فعالیت‌های مجموعه ضروری است. مسئله میزان و حد این ساختار و قالب‌ها است. پس اینکه گفته می‌شود که بروکراسی بد است، قاعدتاً منظور بروکراسی زائد است نه هر ساختار و قالب و قاعده‌ای. به‌صورت کلی می‌توان چنین گفت که قواعد و روال‌های اداری تا جایی که تسهیل‌کننده و تنظیم‌کننده روابط و کارها کارهاست مفید و لازم است، اما وقتی به مانع، کندکننده و یک کار اضافه بی‌فایده تبدیل می‌شود، زائد است و موجب چاق شدن، خستگی و فساد سیستم. برای این که حد مناسب و میزان درست بروکراسی و روال‌ها در یک سیستم تعیین شود، اول باید بدانیم کجا و چرا در یک سازمان یا نظام اداری نیازمند قاعده‌گذاری، استانداردسازی، تعیین قالب‌ها و ابلاغ رویه‌ها هستیم. به‌صورت کلی دیوانسالاری به چهار دلیل توسعه می‌یابد (البته به فرض سلامت یک سیستم). اول تنظیم روابط بین اجزا به نحوی که تداخل و اصطکاک بین اجزا در کارها به حداقل برسد، هم‌افزایی بین اجزاء اتفاق بیفتد، وحدت رویه در انجام امور شکل بگیرد و تقدم و تأخر کارها به نحوی باشد که از انجام فعالیت‌ها و مأموریت‌ها و هدف کلان سیستم محقق شود و بالاخره تصمیم از بالا به پایین و بازخورد از پایین به بالا در سیستم انتقال یابد. بسیاری از قالب‌های برنامه‌ریزی، الگوهای شکست کار، روش‌های مدیریت پروژه، نظامات گزارش‌گری و گزارش‌گیری و استانداردهای کاری برای این منظور در یک سازمان توسعه پیدا می‌کنند.

دوم نظارت است. یعنی بروکراسی جایگزین اعتماد یا اعتمادساز می‌شود. نظارت وقتی معنا پیدا می‌کند که کسی می‌خواهد با منابع دیگری کاری را انجام دهد یا از طرف یک نفر یا یک جمع به انجام کاری گمارده شده است. در این شرایط نظارت معنی پیدا می‌کند و ناظم مطرح می‌شود. مدیر می‌خواهد کارمندانش را کنترل کند، هیئت‌مدیره مدیرعامل را، سهام‌داران هیئت‌مدیره را، کارفرما پیمانکار را و خلاصه هرکس اختیار و منابعی را به کسی داده باید نظارت کند. نظارت در دو بعد انجام می‌شود: یکی در سلامت کار که همان اعتمادسازی است، یعنی کسی که اختیار و منابع را گرفته خیانت و فساد نکند و عامدانه منابع را به هدر ندهد و دوم هم نظارت بر کفایت و کیفیت و کارآمدی است که فرد توانمندی لازم را دارد و درست عمل می‌کند یا خیر. بسیاری از ساختارها، قالب‌ها، روال‌ها و فرایندهای اداری بروکراتیک برای نظارت ایجاد شده‌اند. حسابرسی، حراست، بازرسی، رصد و بسیاری روال‌ها از جمله این بخش‌های نظام اداری هستند.

سومین دلیل توسعه بروکراسی و دیوانسالاری مستقل کردن سیستم‌ها از افراد و فراهم‌کردن زمینه انتقال مسئولیت‌ها است. ثبت، مستندسازی، استانداردسازی، آموزش، ثبت تجارت و امثال اینها برای این منظور توسعه می‌یابد. یعنی وقتی کار از ساختارهای غیررسمی و فردمحور به نظامات بزرگ و پیچیده تبدیل می‌شود، برای کاهش احتمال آسیب‌پذیری سیستم از تغییر و حذف افراد نیازمند روال‌ها و فرایندهایی هستیم.

چهارمین و شاید مهم‌ترین کارکرد ساختارهای اداری و فرایندهای بروکراتیک، پشتیبانی و تجهیز منابع است. یعنی ستاد توسعه پیدا می‌کند تا صف را پشتیبانی کند و منابع و حمایت‌های لازم را برای انجام کارهای محوله به صف فراهم آورد. نظامات حقوق و دستمزد، جذب و ارتقاء، تخصیص منابع، تأمین مالی، حمل‌ونقل و لجستیک، فرایندهای دفتری و امثال اینها، ستاد یک سازمان را تشکیل می‌دهند که باید متناسب با صف و نوع مأموریت و فعالیت‌های آن طراحی شده و توسعه یابند. این نوع فرایندها و روال‌ها هم بخش مهمی از نظام دیوان‌سالاری و ساختارها و فرایندهای بروکراتیک را تشکیل می‌دهند. این مقدار فرایندهای ستادی و بروکراتیک هم لازم است و هم مفید، اما ماجرا از اینجا شروع می‌شود که این فعالیت‌ها و فرایندها یا از حد و اندازه خارج می‌شود یا دچار کج کارکردی می‌شود یا اساساً با هدفی دیگر ایجاد شده و توسعه می‌یابد. این اتفاقات که افتاد، ستاد دست‌وپاگیر می‌شود و بروکراسی خفه‌کننده و خسته‌کننده. عواملی که باعث توسعه بیش از حد و خارج از قاعده بروکراسی و دیوانسالاری می‌شود فرآیندهای اداری را از پشتیبان و ناظم کارهای سازمان به مانع و عامل فساد تبدیل می‌کند. قصد تحلیل ندارم اما اجمالاً به دلایل و آفات انحرافات نظام دیوان‌سالاری از حدود و وظایف خودش بر اساس دسته‌بندی اهدافی که برای آن ذکر کردم اشاره خواهم کرد.

آنجا که نظامات، بروکراتیک هستند و وظیفه تنظیم روابط را دارند، آفت اصلی‌شان این است که روابط را برای تأمین منابع خودشان یا عده‌ای دیگر تنظیم کنند نه اهداف سازمان. این‌طور می‌شود که روابط غیررسمی کم‌کم رسمیت پیدا می‌کند، بروکراسی می‌شود پشتیبان این روابط، قاعده جذب نیروی انسانی می‌گذارند که فقط همان فرد یا افرادی که مدنظرشان است جذب شوند. مرز بین منابع و منافع سازمان و افراد از بین می‌رود و برای اینکه بتوانی کار سازمانی‌ات را پیش ببری، باید به افراد و گروه‌های خاصی در سازمان باج بدهی. این پدیده آن‌قدر پیش می‌رود که رقابت‌های گروهی و جناحی می‌شود تعیین‌کننده‌ترین عامل در تصمیم‌گیری‌ها، حمایت‌ها و رشد و ارتقا در سازمان. نشانه مهمش هم می‌شود اینکه افراد با تصمیمات و کارهای یک عده خاص موافقت و از آن حمایت می‌کنند و با یک عده مشکل دارند و مخالف‌اند اینکه یک طرح یا پیشنهاد چیست اهمیت ندارد، اینکه چه کسی یا چه واحدی آن را ارائه کرده است اهمیت پیدا می‌کند.

در قسم دوم فرایندهای اداری که کار کنترل و نظارت را بر عهده دارند، دو نوع انحراف ممکن است اتفاق بیفتد: اولی اینکه از این فرایندها و ساختارها به‌عنوان مشروعیت ساز استفاده شود. یعنی یک سازمان در درون خودش بخش‌های نظارتی و کنترلی را توسعه دهد یا وارد تعامل با نهادهای نظارتی بیرونی شده و آنها را در فرایندهای داخلی دخالت دهد تا ثابت کند تصمیمات، اقدامات و عملکردش مشروعیت دارد و به استناد گزارشات اینها که معمولاً هم در اختیار خودش هستند؛ اثبات کند هیچ خلاف، خطا یا فسادی در سیستم وجود ندارد.

نشانه مهم این موضوع این است که در قراردادهای نظارتی، نظارت شونده کارفرمای ناظر است و پول نظارت را خودش می‌دهد. دومین نحوه انحراف نظارت و ارزیابی هم معکوس شدن آن است، یعنی اول تصمیم بگیرند یک فرد، یک تصمیم یا یک کار مورد تأیید است یا نه و بعد مستندات و سازوکارها را برای اثبات این موضوع به کار گیرند. این فساد که متأسفانه بسیار هم در حوزه‌های نظارتی شایع است و تبعات منفی بسیاری هم داشته و دارد؛ از تبدیل کردن ابزارهای نظارت و ارزیابی به اهرم قدرت در سازمان نشئت می‌گیرد. یعنی افرادی که مسئول نظارت و ارزیابی هستند با ابزارهای در اختیارشان اعمال قدرت می‌کنند و نظراتشان را بر سیستم و اجزای آن تحمیل می‌کنند. نشانه‌های زیادی هم برای این آفت وجود دارد. مدیر حسابداری به حسابرس می‌گوید که فلان جا را تأیید کند و فلان جا را نه تا من بگویم، حراست و بازرسی اول تصمیم می‌گیرند کسی را رد یا تأیید کنند و بعد برایش ادله تولید می‌کنند، ارزش‌گذاری‌ها اول توسط مدیران تفاهم می‌شود و بعد نهاد ارزش‌گذار با گزارشات علمی و مستدل این ارزش‌گذاری را اثبات می‌کند. این‌ها همه نشانه‌هایی از این آفت خطرناک در نظامات اداری متولی نظارت و ارزیابی هستند.

آفت سومین دلیل نیاز به نظامات اداری خودش است، یعنی ذاتاً افراد علاقه ندارند سیستم را از خودشان مستقل کنند تا قدرتشان و نفوذشان برای همیشه در سیستم حفظ شود. این است که نظامات اداری را طوری پیچیده و مبهم می‌کنند که بدون خودشان کسی از عهده انجام کارها بر نیاید. در سازمان‌ها که بگردید، بروکرات‌های حرفه‌ای که با تغییر مدیران ارشد باقی هستند و به سنگ زیرین رودخانه شهرت دارند، را می‌بینید؛ البته که هر کس در یک جا مانده و تمرکز داشته را نمی‌توان به این رویکرد متهم کرد و برخی از افراد اتفاقاً برای حل مسائل و رسیدن به هدف، قید رشد را زده‌اند و در یک جا ثابت مانده‌اند که کارشان بسیار ارزشمند است.

آفت آخرین و مهم‌ترین وظیفه نظامات اداری و دیوانسالاری که پشتیبانی و تجهیز منابع است، استقلال از صف است. این آفت خطرناک هم بسیار در سازمان‌ها شایع است. منابع دست ستاد و ساختار بروکراتیک است و طبیعتاً این بخش دوست دارد و البته در نظامات معیوب می‌تواند برای آنچه در اختیارش گذاشته شده خودش تصمیم بگیرد. این می‌شود که ستاد می‌شود استراتژیست صف. مثل اینکه در جنگ بخش‌های پشتیبان به تشخیص خودشان خاکریز بزنند و کانال بکنند و به بخش‌های عملیاتی بگوید شما بروید و اینجا نجنگید یا توپخانه تصمیم بگیرد نقطه‌ای را بزند و برنامه‌های عملیاتی بگوید شما دشمن را به این نقطه بیاورید. هرچند خنده‌دار به نظر می‌رسد، اما متأسفانه این آفت گریبان‌گیر بسیاری از نهادها و سازمان‌های دولتی ما شده است و علت بسیاری از ناکارآمدی‌ها در نظامات اداری و پشتیبانی همین است و اینکه منابع با اینکه فراوان است به جایی که باید نمی‌رسد، هم از اینجا ناشی می‌شود.

اما یک آفت و فساد کلی نظامات بروکراتیک که در همه این بخش‌ها ممکن است اتفاق بیفتد و متأسفانه شیوع هم پیدا کند، این است که قدرت با بستن ایجاد شود نه با بازکردن. یعنی تعریف قدرت بشود اینکه من در یک راه یا به یک در، یک قفل می‌زنم و تا منافع و نظرات من تأمین نشود، راه یا در را باز نمی‌کنم. در این ساختار که در کشور درگیرش هم هستیم، رقابت سر قفل بزرگ‌تر زدن می‌شود و فقط کسانی از این‌همه قفل رد می‌شوند که نظرات همه صاحبان قفل‌ها را تأمین کنند و استثنائاً به شاه‌کلید دسترسی داشته باشند و اجمالاً بگویم که از راه سالم نمی‌شود همه صاحب قفل‌ها را راضی کرد که در را باز کنند. این موضوع مفصل است و مجال کم و جرئت از آن کمتر. پس فعلاً از توضیح و تفصیل می‌گذرم.

[دی ۱۴۰۰]

در گذشته‌ی آینده

در گذشته زندگی نکن! این جمله و جملاتی شبیه این را در بسیاری توصیه‌های روانشناسی، موفقیت، کسب‌وکار و حوزه‌های رشد و امثال آن می‌شود پیدا کرد. با یک جستجوی ساده در اینترنت میلیون‌ها نتیجه در مورد این جمله پیدا می‌شود که پُر است از توصیه‌ها و روش‌های مختلفی که به شما کمک می‌کند گذشته را فراموش کنید و از دام آن خلاص شوید. یکی از مهمترین توصیه‌هایی که در این مطالب با ادبیات و زبان‌های مختلف گفته می‌شود و تکنیک‌ها و راه‌کارهای زیادی برای آن ارائه شده است، تمرکز بر آینده به جای ماندن در گذشته است. بگذارید آخرش را اول بگویم! تمرکز بر آینده هم اگر خطرناکتر از ماندن در گذشته نباشد، کم‌خطرتر نیست. همانطور که خیلی افراد در گذشته مانده‌اند، خیلی‌ها هم در گذشته‌ی آینده زندگی می‌کنند. یعنی امروزشان گذشته آینده‌ای است که در ذهنشان است و هنوز نیامده و بدتر اینکه معلوم هم نیست اصلا بیاید! به عبارتی، باز وضع آنها که در گذشته مانده‌اند از جهاتی بهتر است؛ چون بر یا در چیزی مانده‌اند و تمرکز دارند که واقعا وجود داشته و حقیقت و واقعیتی بوده است. اما اغلب آنها که در آینده سیر می‌کنند بر یک تصویر موهومی متمرکزند و تلاش می‌کنند به آن برسند و همیشه خود را در گذشته آن تصویر فرض می‌کنند و مدام مسیر رسیدن به آن تصویر را مرور می‌کنند.

هم آن‌ها که در گذشته مانده‌اند و هم آن‌ها که در آینده سیر می‌کنند مشکلشان اینجا است که ذهنشان با خودشان در یک جا نیست، فکر با واقعیت همراه نیست، ذهن در یک زمان زندگی می‌کند و خودشان در زمانی دیگر. این می‌شود که نمی‌توانند واقعیت‌ها را درست ببینند، نمی‌توانند درست تصمیم بگیرند و نمی‌توانند بهترین استفاده را از ظرفیت‌ها و فرصت‌های زندگی در همان زمان خودش ببرند. از یک جهت وضع در گذشته مانده‌ها بهتر است؛ آنها را گذشته‌شان مدیریت می‌کند اما آنها که در گذشته‌ی آینده زندگی می‌کنند را کسانی مدیریت می‌کنند که تصویر آینده را برایشان می‌سازند. از یک زاویه دیگر می‌شود اینطور گفت اگر خواستی افرادی که ذهنشان در آینده است را مدیریت کنی یک تصویر جذاب (ولو موهومی) از آینده برای‌شان بساز تا به سمتی که می‌خواهی حرکت کنند. و اشتباه استراتژیکشان هم این است که معمولا امروز یک نفر را به عنوان آینده خودشان انتخاب می‌کنند و بعد می‌خواهند امروزشان را مثل گذشته طرف زندگی کنند تا در آینده مثل او شوند! غافل از اینکه حتی اگر موفق به این کار هم بشوند این اتفاق در دوران خودش افتاده و بعید است دوباره بیفتد. به عبارتی بسیاری از این‌ها در گذشته دیگران زندگی می‌کنند پس باز حبذا آن‌ها که در گذشته خودشان غرقند!

این در آینده بودن مسائل زیادی را برای انسان ایجاد می‌کند. بگذارید انسان‌هایی که آینده را در ذهن می‌پرورانند و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنند را دسته‌بندی کنیم. یک دسته افراد محتاط و کوته‌نظرند که تصویری که می‌سازند از آنچه می‌توانند باشند کمتر است. خب، در خوب نبودن آینده‌پردازی این دسته که نیاز به توضیح نیست؛ این‌ها آنچه را می‌سازند از آنچه می‌توانند به آن برسند پایین‌تر است پس طبیعتا این نوع نگاه یعنی تصور آینده و چیدن زندگی برای رسیدن به آن حتما توانشان را هدر خواهد داد و ظرفیت‌هایشان را فاسد خواهد کرد. این را هم بگویم که خیلی‌ها می‌توانند خیلی جلوتر از آینده مورد تصورشان بروند چون این آینده‌ای که می‌سازند عمدتا وضع خوبی است در مقایسه با چیزی که هستند نه در قیاس با چیزی که می‌توانند باشند یا باید می‌بودند! مسئله اصلی با دسته دوم است یعنی افراد بلندپرواز، خلاق و جسور؛ کسانی تصویر آینده‌ای که می‌سازند از آنچه می‌توانند باشند جلوتر است. (قبول کنید که احتمال تطابق دقیق تصویر ذهنی آینده با آنچه انسان واقعا می‌تواند باشد و به آن می‌رسد به دلایل مختلف مثل عدم شناخت انسان نسبت به خودش و عواملی که بر وضعیت آینده تأثیر می‌گذارد نزدیک به صفر است و اگر چنین اتفاقی هم بیفتد، باید آن را حاصل تصادفات دانست نه قدرت محاسبه فرد!) این‌ها هم غالبا به دلیل همان که نکته مثبتشان است به آنچه می‌سازند و می‌خواهند نمی‌رسند. یعنی اساسا فرض این بود که تصویر از ظرفیتشان بالاتر است! پس برای این‌ها اولش توهم است و آخرش سرخوردگی که نشد آنچه فکر می‌کردیم. این اگر باعث یأس و دلسردی نشود و انگیزه آدم را نگیرد، سبب تغییر زیاد در مسیر می‌شود و انسان از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. چیزی که در جوانان آرزومند و متوهم امروزی نمونه‌هایش را زیاد می‌شود دید! اینکه نوشتم جوانان امروزی هم خدای نکرده توهین حساب نکنید به نسل جوان! تا ۲۰۰ – ۳۰۰ سال پیش اساسا تغییری در ساختارهای پایه اتفاق نمی‌افتاد؛ این بود که یک نفر تخیلش در مورد آینده خیلی هم تخیل نبود، آخرش می‌شد این داستان کوزه روغن و تخیل تبدیل شدن به یک چوپان با گله‌ای بزرگ! در عصر صنعت هم هرچند می‌شد آینده خیلی متفاوتی را تصویر کرد اما معمولا تخیلات یک رابطه معقول خطی با وضعیت فعلی و امکانات داشت، اما در عصر اطلاعات و دوران جدید تغییرات سریع شد و پویایی از تغییر در وضعیت و مقدار پارامترهای پایه به تغییر در خود آن‌ها رسید. لذا توهم، عرصه‌های جدیدی برای جولان دادن پیدا کرد و تصاویر موهومی متعددی برای آینده قابل تصویر شد. آنقدر که در زندگی برخی از ما وهمیات ارزشمندتر از واقعیات شد. خلاصه اینکه بسیاری به تصویر ذهنی‌شان نمی‌رسند که طبیعتا معلوم است که خوب نیست. در نظام آینده‌محور، احتمالا این افرادی که به خواسته خود نمی‌رسند هم باید حس موفقیت کنند، پس توصیه‌های رفوکننده شروع می‌شود. یعنی علمای آینده‌محوری که به داشتن تصویر و هدف بلندپروازانه و غیرواقع‌بینانه توصیه می‌کنند هم به این واقفند که اغلب آدم‌ها به تصویرشان نمی‌رسند لذا برای آنها هم نسخه‌ی پیروز و موفقیت دارند. این متن از یکی از سایت‌های همین جماعت است: «آیا احتمال این وجود دارد که شما به هدفی مبارزه‌طلبانه بپردازید … ولی به آن نرسید؟ صد در صد؛ اما زمانی که شما اهدافی بلندپروازانه برای خود در نظر می‌گیرید و همه‌ی وجودتان را وقف آن می‌کنید، برنده هستید و می‌توانید صرف نظر از نتیجه‌ی پایانی، سرتان را بالا نگه دارید و خود را پیروز ببینید.» خب اگر قرار است صرف نظر از نتیجه پایانی پیروز شویم از همان اول صرف نظر از نتیجه پایانی زندگی کنیم! اما دسته آخر کسانی هستند که به آنچه ساخته‌اند می‌رسند یا حتی از تصویر ذهنی‌شان بهتر می‌شوند. برای این‌ها هم که موفق محسوب می‌شوند دو حالت وجود دارد؛ اول اینکه وقتی رسیدند انگیزه‌ و اشتیاق را از دست می‌دهند که به گفته عده‌ای «عاشق طالب وصال است و وصال قاتل عشق». یعنی وقتی به آنچه می‌خواستی رسیدی دیگر برای چه می‌خواهی تلاش کنی؟ حالت دوم هم این است که برای اینکه انگیزه را از دست ندهند دوباره یک آینده دیگر را در نظر بگیرند و برای آن تلاش کنند که قاعدتا این هم می‌شود دور باطل و باید پرسید آخرش چی!؟

حرف زیاد است و حوصله کم! خلاصه کنم؛ در آینده بودن یا همان در گذشته‌ی آینده زندگی کردن، اگر بدتر از در گذشته ماندن نباشد بهتر نیست. باید در حال زندگی کرد؛ و نمی‌شود در حال زندگی کرد مگر «زندگی کردن درست» از «رسیدن به یک چیز در زندگی» مهم‌تر شود. آنوقت است که آدم می‌تواند در حال و بر اساس قواعد درست زندگی کند. سؤال: تکلیف هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی چه می‌شود؟ اولا هدف لزوما از جنس نقطه نیست و از جنس جهت و مسیر است و اینکه در این جهت و مسیر چه به دست می‌آید فرع ماجرا است. البته که قاعده عالم بر این است که مسیر و جهت درست نتیجه مطلوب خواهد داشت و اگر هم نداشت (که حتما دارد ولو ما نفهمیم) اینجا دیگر می‌توانی سرت را بالا بگیری و بگویی اگر به نتیجه‌ای که می‌خواستم نرسیدم، لااقل درست زندگی کردم. این می‌شود زندگیِ در حال و زندگیِ روبه جلو! یکی از خوبی‌های این زندگی هم این است که اگر اتفاق پیش‌بینی نشده‌ای افتاد، همه‌ی تصویری که ساخته‌ای و زندگی‌ات را روی آن بنا کرده‌ای به هم نمی‌خورد؛ اتفاقی می‌افتد و قواعدی که باید با آن برخورد کرد فعال می‌شوند، مستقل از گذشته و مستقل از تصویر آینده. آدم، سرگردان و حیران نمی‌شود که می‌خواستم فلان کار را بکنم یا به فلان نقطه برسم؛ حالا که این اتفاق افتاد و برنامه به هم خورد، چه خاکی به سرم کنم!؟ این زندگی اگر آسایش هم نداشت حتما آرامش دارد کما اینکه در آینده بودن اگر آسایش داشته باشد، حتما آرامش نخواهد داشت؛ و آنچه حس خوشبختی و موفقیت را در انسان ایجاد می‌کند آرامش است نه آسایش.

به این شعر منسوب به علی علیه السلام ختم کنم که:

«ما فات مضی و ما سیأتیک فأین                           قم، فاغتنم الفرصته بین العدمین.»

[دی ۱۴۰۰]

سقوط در عینِ صعود

تصور کنید بدون اینکه دقیقا بدانید در کجا هستید در یک فضای وسیع و جذاب در حال قدم زدن هستید و غرق در منظره‌ها و جلوه‌های محیط اطراف. وارد اتاق بزرگی می‌شوید با سقفی بلند، که نردبان‌های مختلفی به دیوارهای آن تکیه داده شده و افراد زیادی برای بالا رفتن از این نردبان‌ها در تلاش و رقابتند. قسمت پایین نردبان‌ها عریض است و هر چه بالاتر می‌رود عرضش کم می‌شود؛ به عبارتی پله‌های پایین‌تر جا برای ایستادن افراد زیادی هست اما در پله‌های بالاتر فضا کمتر است و همه نمی‌توانند در بالا قرار بگیرند. فاصله پله‌ها هم هر چه بالاتر می‌روند، بیشتر می‌شود و بالا رفتن از آن سخت‌تر.

برخی همان پایین می‌مانند؛ برخی فرصت پیدا می‌کنند و چند پله بالا می‌روند؛ برخی پایشان را از یک پله بر می‌دارند اما به پله بعد نمی‌رسند یا می‌رسند اما جای ایستادن پیدا نمی‌کنند، از این برخی بعضی به پله قبل برمی‌گردند اما بعضی دیگر یا جایشان در پله قبل پر شده یا تعادل‌شان را بین دو پله از دست می‌دهند و سقوط می‌کنند. هیجان و رقابت با گذشت زمان بیشتر می‌شود و برخی، دیگران را هل می‌دهند تا بتوانند بالاتر بروند و برخی دیگر، پایشان روی آنها که پایین هستند می‌گذارند تا بالاتر بروند. نردبان‌های بلندتر متقاضیان بیشتری دارند و دعوا برای رسیدن و بالا رفتن از آنها بیشتر است. کوتاه‌ترها اما کمتر مورد استقبال قرار می‌گیرند و دعوای زیادی هم برای بالا رفتن از آنها نیست. البته که یک عده هم از روی تنبلی یا ضعف، کف اتاق نشسته‌اند و حوصله رقابت برای بالا رفتن را ندارند. بعضی از افراد هم یک نردبان را امتحان می‌کنند، یکی دو پله که بالا می‌روند، می‌بینند سخت است و فکر می‌کنند نردبان‌های دیگر ساده‌ترند. پایین می‌آیند و یک نردبان دیگر را آزمایش می‌کنند، یکی دو پله هم از آن بالا می‌روند و خسته می‌شوند؛ دوباره نردبان‌های بعدی و بعدی. عده‌ای آشنایان و رفقایشان را در پله‌های بالاتر می‌بینند و از آنها می‌خواهند دستشان را بگیرند و بالا بکشند که گاهی هم موفق می‌شوند چند پله را یکی کنند و بالا بروند.

نردبان‌ها در بالا به هم نزدیک می‌شوند، تا جایی که در بالاترین قسمت‌ها به هم متصل می‌شوند. آن‌ها که به پله‌های آخر نزدیک می‌شوند گاهی از یک نردبان به یک نردبان دیگر می‌روند و گاهی همزمان به چند نردبان تکیه می‌دهند. اغلب مردم بالا را نگاه می‌کنند و به آنها که در پله‌های بالایی نردبان‌ها هستند، غبطه می‌خورند و به عنوان قهرمان به آنها می‌نگرند. پله‌ها گویا نهایت ندارد؛ از پایین، انتهای نردبان‌ها دیده نمی‌شود اما از اینکه قهرمان‌ها هم بالا را نگاه می‌کنند و برای بالا رفتنِ بیشتر، در تلاشند، می‌شود فهمید که بالاتر از پله‌هایی که آنها رسیده‌اند هم پله‌های دیگری هست. هر از چندی یکی از این قهرمانان می‌افتد و دیگران جایش را می‌گیرند. خلاصه غوغایی است در این اتاق شلوغ و همه در فکر بالا رفتن از نردبان‌ها هستند حتی اگر حال و توان بالا رفتن را نداشته باشند. پایین اتاق دو در باز و بسته می‌شود؛ عده‌ای از یک در وارد می‌شوند و به این رقابت پا می‌گذارند و عده‌ای از در دیگر خارج می‌شوند. وقت خارج شدن هم نگاه اغلب افراد، همچنان به نردبان‌هاست اما گویا برای هر کسی فرصتی است در این رقابت و وقتی این فرصت تمام شد، باید خارج شود.

تصور کنید شما هم در این رقابت تا جایی بالا رفته‌اید که نوبت خارج شدن شما می‌شود. از اتاق شلوغِ پر از نردبان خارج می‌شوید و به محیطی که اتاق در آن قرار داشت پا می‌گذارید. تازه می‌فهمید خود این اتاق متحرک بوده و با سرعت به پایین حرکت می‌کرده است. حرکت اتاق اما احساس نمی‌شده و افراد فکر می‌کردند که بالا می‌روند و وقتی خارج می‌شوند تازه می‌فهمند که نسبت به زمان ورود به اتاق، چقدر پایین آمده‌اند. حالا که خوب دقت می‌کنید متوجه درها و اتاق‌های دیگری می‌شوید که هرچند کوچک‌تر بودند و کمتر جلب توجه می‌کردند اما بالا می‌روند؛ یاد لحظه ورود می‌افتید و افسوس می‌خورید که چرا اتاق‌های دیگر را ندیده‌اید و متوجه حرکت آنها نشده‌اید.

در زندگی هم همینطور است، سقوط معمولا همان زمان در حال اتفاق افتادن است که انسان تصور می‌کند دارد رشد می‌کند و بالا می‌رود. ما معمولا حرکت‌های خودمان نسبت به سیستمی که در آن هستیم را حس می‌کنیم، اما حرکت سیستم بالا دستی را نه. مثل اینکه حرکتمان روی زمین را حس می‌کنیم اما حرکت زمین را نه و طبیعتا حرکت سیستم بالادستی زمین را هم درک نمی‌کنیم. به دلیل این عدم احساسِ حرکتِ سیستمی که با آن هم‌سرعتیم و در حالِ حرکت، بسیاری اوقات، وقتی در حال سقوط هستیم، احساس رشد و بالارفتن داریم. دور و بر ما پر است از نردبان‌هایی که افراد برای بالا رفتن از آنها هجوم می‌برند. نردبان مدارک علمی، نردبان جایگاه سازمانی و مسیر شغلی، نردبان جایگاه و شأن اجتماعی، نردبان شهرت و جلب توجه و صدها نردبان ریز و درشت دیگر. اما اغلب این نردبان‌ها در سیستم‌هایی قرار گرفته‌اند که خودِ سیستم به پایین می‌رود و در حال سقوط است. پا را که روی پله‌ی اول گذاشتی، وارد سیستمی شده‌ای که دارد سقوط می‌کند و عجیب که معمولا هر چقدر هم که بالا می‌روی سرعت سقوط سیستم بالادستی بیشتر می‌شود. معمولا آنقدر درگیر رقابت برای بالارفتن از نردبان‌های دور و برمان هستیم که اصل حرکت را فراموش می‌کنیم. وقتی می‌فهمیم چه اتفاقی افتاده است که دربِ اتاق یا آسانسور باز می‌شود و باید پیاده شویم. آن وقت هر کس از هر جایی و در هر جایی هست باید پایین بپرد و پیاده شود. هر کس هم که بالاتر نشست، استخوانش سخت‌تر خواهد شکست!

برخی انتخاب‌های مهم در زندگی حکم اتاق‌ها را دارند. انتخاب محل زندگی، انتخاب همسر، انتخاب دوستان و همراهان، انتخاب شغل و محیط شغلی، انتخاب جمع‌هایی که وقتمان را با و در آن‌ها می‌گذرانیم و از همه مهم‌تر انتخاب هدفی که در زندگی به دنبال آن هستیم، برای ما مثل انتخاب اتاق‌هایی است که برخی بالا می‌روند و برخی پایین. اگر اتاقی را انتخاب کردی که بالا می‌رود حتی اگر بنشینی یا در بالا رفتن از نردبان‌ها هم به ظاهر موفق نشوی بالا خواهی رفت، اما اگر اتاق غلطی را انتخاب کردی که در حال پایین آمدن و سقوط است، هر چه هم که در رقابت بالا رفتن از نردبان‌ها موفق باشی و به نظر خودت بالا رفته باشی، پایین آمده‌ای و سقوط کرده‌ای؛ هرچند شاید الآن متوجه آن نشده باشی. اگر معیار در انتخاب همسر و دوست غلط شد و اگر شغل و محیط کاری که انتخاب می‌کنیم اشتباه بود، وارد اتاقی خواهیم شد در حال سقوط؛ حالا در این اتاق غلط از همه نردبان‌ها هم که بالا بروی و بر پله آخر هم که بایستی سقوط سرنوشتت خواهد بود. پس باید مراقب بود و قبل از وارد شدن به یک فضای جدید سرعت و جهت حرکت آن را سنجید. در زندگی شلوغ امروز، اغلب افراد از این درها، اتاق‌ها و حرکتشان غافلند. سرها پایین است و افراد دنبال بقیه راه می‌افتند و حواس‌ها پرتِ تصاویر و صداهای شلوغِ زندگیِ مدرن است و این تصمیمات مهم یا بر اساس زرق و برق اتاق‌ها گرفته می‌شود یا بر اساس آنچه همه انجام می‌دهند.

حالا فرض کنیم تصمیمی گرفته‌ایم و وارد اتاقی شده‌ایم. از کجا بفهمیم حرکت اتاق به کدام طرف است؟ در این حرکت باید راهی پیدا کرد و به بیرون نگاه کرد. نگاه به آسمان است که انسان را متوجه حرکت زمین می‌کند و نگاه از پنجره آسانسور به بیرون، جهت و سرعت حرکت آن را برای ما آشکار می‌سازد. انسان گه‌گاهی باید به آسمان نگاه کند تا ببیند فاصله‌اش زیاد می‌شود یا کم، بالا می‌رود یا پایین! فرقی هم نمی‌کند که روی کدام نردبان و کجای آن قرار گرفته است. گاهی هم باید از پنجره بیرون را نگاه کرد تا بتوان واقعیت حرکت را در عالم فهمید. برخی‌ها به خاطر انتخاب‌هایی که کرده‌اند، اتاق‌هایشان پنجره‌هایی دارد برای دیدن عالمِ خارج از اتاقی که در آن هستند. این است که حرکتشان را می‌فهمند و به جهت آن آگاهند. اما برای امثال ما که به اتاق‌هایی بدون پنجره وارد شده‌ایم و راهی برای دیدن بیرون نداریم باید حواسمان به در اتاق باشد، خصوصا آن‌گاه که می‌ایستد و در باز می‌شود و عده‌ای را پیاده می‌کند. مرگ لحظه پیاده شدن است؛ حالِ آن‌ها که پیاده می‌شوند، نشانه‌ای است برای ما که بفهمیم به کدام سمت در حرکتیم. یاد مرگ و دیدن حال همراهانی که پیاده می‌شوند، مهم‌ترین حسگر برای تشخیص جهت حرکت است تا نگذارد که بالارفتن از نردبان‌های اتاقِ در حال سقوط فریبمان بدهد.

[شهریور ۱۴۰۰]

ذهن‌های چاق

بدن که چاق می‌شود می‌فهمیم؛ ضررهایش را هم اغلب می‌دانیم، کلی هم راهکار و دوره و رژیم هست برای اینکه جلوی چاقی گرفته شود یا اگر کسی چاق شد دستورالعمل، دکتر، دارو، رژیم غذایی و عمل جراحی هست برای اینکه او را به وزن ایده‌آل برسانند یا لااقل وزنش را کمی کاهش دهند تا از آسیب‌های جدی افزایش وزن در امان باشد. این را تقریبا همه می‌فهمند حتی کسانی که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند لاغر شوند. یعنی کسانی هم که می‌گویند «بگذار لذت ببریم ۵۰ سال زندگیِ با لذت بهتر از ۷۰-۸۰ سال زندگی است با نخوردن و پرهیز کردن و سختی کشیدن است» یا آنها که چندین بار عزم کرده‌اند، رژیم گرفته‌اند و تصمیم گرفته‌اند وزن کم کنند اما نتوانسته‌اند و کار را نصفه رها کرده‌اند هم می‌د‌انند چاقی و اضافه وزن خوب نیست. چاقی بدن فهمیده می‌شود چون دیده می‌شود، اما وقتی یک چیزی دیده نمی‌شود، فهمش هم سخت می‌شود یا مورد غفلت قرار می‌گیرد. این است که این حساسیت‌هایی که نسبت به بدن هست نسبت به ذهن و فکر نیست.

بله؛ ذهن و فکر هم چاق می‌شود و اضافه‌وزن پیدا می‌کند. وقتی هم که چاق می‌شود نه تنها کند می‌شود و سخت و کم‌تحرک که دچار مرض‌های و بیماری‌های زیادی هم می‌شود؛ از مشکل در دستگاه‌های دریافت و پردازش و تصفیه ذهن و روان گرفته تا مشکلاتی که حتی به جسم و بدن هم منتقل می‌شود. ذهن که چاق شد روان انسان درست نفس نمی‌کشد و دو تا پله که بالا رفت به نفس‌نفس می‌افتد، آرامش از ذهن انسان می‌رود، زود خسته می‌شود و بعضا هم خورخور می‌کند و آرامش اطرافیانش را هم به هم می‌ریزد. ذهن که چاق شد دیگر توان فعالیت درست هم ندارد، یعنی نه می‌تواند درست پردازش کند نه چیز زیادی تولید کند. وقتی ذهن چاق شد قدرت گوارشش هم به هم می‌ریزد؛ یعنی نه درست هضم می‌کند و نه تصفیه و تخلیه‌اش رو به راه است. این می‌شود که افکار نادرست، تشویش، تردید و سوءظن در آن جولان می‌دهند، همانطور که در بدن چاق قند و چربی و اوره درست تصفیه نمی‌شود و افزایش می‌یابد و باعث بیماری و مرض می‌شود. خلاصه ذهن چاق اگر خطرش بیشتر از بدن چاق نباشد کمتر نیست. بدتر اینکه خطرش دیده هم نمی‌شود و مورد غفلت قرار می‌گیرد و دردی که دیده و فهمیده نشد خطرناکتر از دردی است که دیده و فهمیده می‌شود. متاسفانه این زندگی شلوغ مدرن شهری همانطور که بدن‌هایمان را چاق کرده ذهنمان را هم چاق کرده و چاقی ذهن اگر فراگیرتر از چاقی جسم نباشد کمتر هم نیست. خصوصا در کودکان این اپیدمی خطرناک‌تر است. امروز خیلی در مورد کودکان چاق هشدار داده می‌شود و پدر و مادرها خیلی درمورد چاقی و اضافه وزن کودکانشان حساس هستند اما کسی به چاق شدن ذهن و مغز کودکش که جلوی تحرک، خلاقیت، حل مسأله، تحلیل درست و فهم درست مسائل را می‌گیرد، توجه نمی‌کند.

پس خود توجه دادن افراد و خانواده‌ها به اهمیت و مخاطرات چاقی ذهن و فکر یک مسأله است که باید جدی گرفت و فعلا قصد توضیح آن را ندارم. می‌خواهم کمی به اینکه چه چیزهایی باعث چاقی ذهن می‌شود بپردازم؛ شاید بتوان روش‌ها و راهکارهایی برای جلوگیری از این چاقی ارائه کرد.

ذهن هم مثل بدن است، اگر ورودی‌اش بیشتر از قدرت پردازش و نیازش شد افکار و اوهام در ذهن تلنبار می‌شود، مخصوصا اگر ذهن فعالیت هم نداشته باشد که بتواند اینها را هضم و تحلیل کند و به مصرف درست برساند. این داده‌ها و اطلاعات و افکار و اوهام در قالب چربی و مواد زائد تلنبار می‌شود و هم مرض و آسیب درست می‌کنند و هم تحرک و فعالیت را کم و سخت می‌کنند که باعث می‌شود یک چرخه تشدید در چاقی و کندی در ذهن آغاز شود. روز به روز هم غلبه بر این چرخه و جلوگیری از چاق شدن ذهن سخت‌تر می‌شود. پس نکته اول اینکه غذا خوب است و مقوی و نیاز بدن اما اگر بیش از حد وارد بدن شد و به میزان غذایی که وارد می‌شد فعالیت و مصرف نبود یا هضم درست صورت نگرفت این غذای مفید که می‌توانست عامل سلامتی باشد تبدیل می‌شود به مواد زائد و چربی و عامل مرض و بیماری. ذهن هم همینطور است. داده، اطلاعات و آموزش غذای ذهن و فکر است، اما اگر بیش از ظرفیت و نیاز بود و متناسب با ظرفیت و میزان پردازش و هضم و تحلیل در ذهن نبود، ذهن چاق می‌شود و کند؛ و به تدریج دچار مرض و بیماری.

باز هم مثل غذای بدن غذای ذهن هم انواع دارد. غذای سالم و ناسالم، کم کالری و پر کالری. پس علاوه بر میزان داده، اطلاعات و محتوایی که به ذهن وارد می‌شود، نوع آن هم مهم است اینکه خوراک مغز چیست در سلامتی آن و جلوگیری از چاق شدندش مؤثر است. بعضی چیزها برای ذهن، مثل عسل است برای بدن؛ یعنی انرژی دارد اما چاق نمی‌کند، شیرین است اما قند را بالا نمی‌برد و خلاصه شفا است برای مردم. حکمت برای ذهن اینطور است. البته که حکمت هم مراتبی دارد، حکمت خالص قرآن است، بعد می‌شود فرمایشات اولیا و علما و حکما که هر کدام سطحی از حکمت دارند و درجه‌ای از خلوص مثل عسل‌هایی که شهد و شکر دارند تا آنجا که اصلا برخی آب و شکر غلیظ است و فقط ضرر! برخی خوراک‌های ذهنی و فکری هم مثل چیپس و پفک و فست‌فود است، خوشمزه است و تحریک‌کننده اما فایده چندانی ندارد و چاق‌کننده و سنگین‌کننده است. بسیاری از اطلاعات، دوره‌های آموزشی، سخنرانی‌های انگیزشی، کتاب‌ها و پادکست‌ها حکم همین چیپس و پفک و پیتزا را دارد. چرب است، شیرین است، خوشمزه است اما کم‌خاصیت است و مضر و فقط چاقت می‌کند. از وقتی می‌خوری باید آثارش را با خود این‌ور و آن‌ور بکشی؛ بعضی وقت‌ها هم ذهنت آنقدر سنگین می‌شود که دیگر نمی‌تواند تکان بخورد؛ می‌نشینی و می‌خوری و می‌خوری، لذت می‌بری از خوردن و عذاب وجدان داری از اثرش اما دیگر اراده و توان تحرک نداری. مشکل اصلی این چیپس و پفک و تنقلات مضر هم خصوصا در بچه‌ها این است که اشتهایشان را هم کور می‌کند و جلوی خوردن غذای مقوی را می‌گیرد. پس هم چاق می‌کند و هم ضعیف. در ذهن هم همینطور است. وقتی ذهن شما پر شد از اطلاعات پراکنده و آموزش‌های بی‌خاصیت و سخنرانی‌ها و گفته‌های چرب و شیرین این و آن، ذهن اشباع می‌شود و اشتهایش کور؛ و دیگر ظرفیت و میل به خوردن غذاهای درست و حسابی را نخواهد داشت و این باعث می‌شود ضعیف شود یا اگر در دوره رشد باشد، جلوی رشدش گرفته شود و فرایند رشدش مختل. این غذا‌های چرب و شیرین، گوارش را هم دچار مشکل می‌کند، درست هضم نمی‌شود و می‌شود عامل یبوست که ام‌الامراض است. ذهن هم در پردازش دچار مشکل و یبوست می‌شود و اطلاعات و داده‌هایی که درست هضم نشد می‌شود ام‌الامراض ذهن و روان آدمی.

دومین عامل چاقی ذهن هم کم‌تحرکی است و عجیب اینکه در این مورد، عامل مهم چاقی ذهن با چاقی جسم یکی است. تلویزیون، فضای مجازی و بازی‌های الکترونیک. اینها هم تحرک جسم را کم و مختل می‌کنند هم تحرک ذهن و مغز را. تأثیر اینها بر ذهن بسیار مخرب‌تر از تأثیرشان بر جسم است. نمودارهای میزان چاقی در جهان را نگاهی بیندازید؛ وضع وخیم جوامع پیشرفته را که حاصل توسعه این زندگی مدرن مجازی است می‌بینید. اما کسی داده‌ای از چاقی ذهن و مغز ندارد. به نظرم شیب افزایش چاقی ذهن و فکر چند برابر شیب افزایش چاقی جسم است. خب! بی‌تحرکی ذهن و فکر هم یکی از عوامل کلیدی چاقی آن است و چالش تحرک ذهن این است که در بسیاری از اوقات ما فکر می‌کنیم داریم فکر می‌کنیم! یا فعالیت ذهنی انجام می‌دهیم حال آنکه مشغول بازی هستیم یا حتی خوردن چیپس و پفک. مرز تحرک و بازی و خوردن در فعالیت‌های ذهنی و فکری بسیار باریک و ظریف است و تشخیص آن سخت و پیچیده.

موضوع عوامل چاقی ذهن و فکر مفصل است و من به همین اشاره اکتفا می‌کنم و سعی می‌کنم چند توصیه برای جلوگیری از چاق شدن ذهن و کاهش وزن آن ارائه کنم و به این سوال جواب دهم که چه کنیم ذهنمان تناسب اندام داشته باشد؟ اولین پاسخ مثل توصیه کلیدی کاهش وزن در جسم است. کم بخور! در چاقی ذهن هم معمولا افراد دنبال این هستند که چه بخوریم تا لاغر شویم و پاسخ این است، نخور! در ذهن هم همینطور است یعنی باید جلوی ورود بسیاری چیزها را به ذهن و مغز گرفت. باور کنید اغلب دارو و درمان‌هایی که برای ذهن می‌دهند که ذهنتان را درمان کنید و سلامت نگه دارید، برایتان ضرر دارند. اینها را کاسبان تنبلی و بی‌ارادگی مردم تجویز می‌کنند، مثل بسیاری از کسانی که از چاقی و بی‌ارادگی مردم در کم خوردن و افزایش تحرک سود می‌برند. اینها اگر هم لاغر کنند، شما را مریض، ضعیف و معتاد خواهد کرد وگرنه مواد مخدر صنعتی مثل شیشه هم آدم را لاغر می‌کند اما کیست که این لاغری را بخواهد؟ پس اولین دستور این است که بیش از حد به مغز و ذهنتان غذا ندهید، حتی غذای مفید و دوم هم اینکه غذای چرب و شیرین را برای ذهنتان ممنوع یا حداقل محدود کنید. این همه اطلاعات از موضوعات مختلف را می‌خواهیم چه کار؟ خبرهای ۲۱۷ کشور دنیا به چه کارمان می‌آید؟ در آمار و ارقامی که اصلا هم معلوم نیست چقدرش درست است و چقدر کامل، دنبال چه می‌گردیم؟ این همه توصیه و راهکار موفقیت و روش‌های تفکر خلاق و الگوی استراتژی و مثبت‌اندیشی و سلامت روان و صدها مطلب دیگر چه مشکلی را از ما حل کرده‌اند؟ اینها هرچند لذت دارند و شما را ارضا می‌کنند اما ذهنتان را چاق، کم‌تحرک و بی‌اراده خواهند کرد.

دومین مطلب هم اینکه ذهن را ورزش دهید و به تفکر و تحرک وادار کنید. گفتم که مرز تفکر و فعالیت ذهنی با بازی‌اش و حتی خوردنش باریک است و اگر درست دقت نکنید همان زمان که خیال می‌کنید دارید ورزش می‌کنید چاق خواهید شد. خواندن، دیدن، شنیدن اینها غذای مغزند نه ورزش آن. حالا یکی عسل است مثل حکمت یکی چیپس و پفک است مثل بسیاری کتاب‌ها و سخنرانی‌های انگیزشی و اغواگرانه و داستان‌ها و رمان‌ها و برخی هم حکم سالاد و کاهو دارد مثل برخی داستان‌ها، تاریخ (غیرتحلیلی)، اغلبِ سرگذشت‌ها و خاطرات افراد و حرف‌های روزمره. اما اینها حتی حکمتش هم حتی اگر فقط وارد شود ورزش نیست، قوتِ حرکت است مثل غذای خوب که قوت بدن است. تحرک ذهن هم مثل تحرک جسم دو جور است. یا شما همزمان با کار تحرک دارید مثل نجار، کشاورز و بنا که کارش تحرک جسمی است و معمولا اینها را که نگاه می‌کنی کمتر چاق در صنفشان می‌بینی. در تحرک ذهنی هم همینطور است. برخی کارشان نیاز به تحرک ذهنی دارد. (البته که اغلب اینها هم توهم کار فکری و ذهنی دارند که توضیح آن مفصل است و فعلا از آن می‌گذرم). اینها به خلاف آنچه تصور می‌شود کمند. برخی پژوهشگران و اندیشه‌ورزان، طراحان، برنامه‌نویسان، برنامه‌ریزان و تصمیم‌گیران، درصدی از کارشان تحرک ذهنی است. مابقی افرادی که فکر می‌کنند کار فکری می‌کنند و حتی بسیاری از همین اصنافی هم که ذکر کردم توهم کار فکری دارند. پس یک جور تحرک فکری کار فکری است که در این زندگی که داریم خیلی به آن امیدوار نباشید!

دومین نوع تحرک هم ورزش است که در دنیای بی‌تحرک ما اهمیتش زیاد است. یعنی در عصر کشاورزی که اغلب کارها بدنی بود و مشکل چاقی هم چندان زیاد نبود، بعید بود کسی هم به خاطر لاغر شدن، بنا و نجار و کشاورز را به ورزش تشویق کند، اما وقتی کارها بی‌تحرک شد موضوع تمرینات بدنی و ورزش در زندگی به موضوعی جدی تبدیل شد. برای ذهن هم همین روند اتفاق افتاده است هرچند من و شما عکسش را فکر کنیم! غذاهای چرب و شیرین ذهن زیاد شده و تحرک ذهنی بسیار کم؛ پس باید ورزش ذهن را هم جدی گرفت و در دستور کار قرار داد. ورزش ذهن هم مثل ورزش جسم سخت است و خسته‌کننده، بله ریاضی، ورزش ذهن است و به نظر من از شاخه‌های مختلف ریاضی هم هندسه و ریاضیاتِ گسسته و محاسبات عددی بهترین ورزش است برای ذهن. در ورزش جسم کسی نمی‌پرسد چرا من این وزنه را ۶۰ بار بالا ببرم و پایین بیارم یا چرا ۳۶ بار دستانم را بکشم و دراز و نشست بروم؛ اینها کجای زندگی بدرد می‌خورد؟ اما به ریاضی که می‌رسیم سوالات شروع می‌شود. اینها کجای زندگی به درد می‌خورد. شما کی از اتحاد و تجزیه و هندسه و مثلثات استفاده کرده‌ای که من را وادار به انجام اینها می‌کنی. نه عزیز! ریاضی ممکن است مستقیما به کار نیاید اما ذهنت را قوی می‌کند و در همه موضوعات ذهنی به کمک تو خواهد آمد مثل همان وزنه زدن و بالا پایین بردن دست و پا که بعید است در زندگی و کار، خودش به کارت بیاید اما قوت و زورت را برای همه کارهایت زیاد می‌کند و باعث سلامتی بدنت می‌شود.

بحث در مورد چاقی، تحرک و ضعف و قوت ذهن و فکر زیاد است و زمان این جلسه‌ای که در آن هستم در حال اتمام! فقط یک موضوع دیگر هم هست که بد نیست به آن اشاره کنم. قلب هم (نه این قلب صنوبری داخل قفسه سینه بلکه قلبی که مرکز دریافت‌های عالم بالاست) مثل جسم و ذهن چاق و لاغر می‌شود گویا، فتأمل.

[اسفند ۹۹]

مرگ قلبی

مغز، فرمانده بدن است و مرکز اداراک و پردازش و مسئول هدایت و مدیریت و هماهنگی اعضا؛ وقتی نیست (مثل کما یا مرگ مغزی) همه اعضا هم که درست کار کنند، انسان حیات نباتی پیدا می‌کند؛ یعنی زنده است اما هیچ کارکردی ندارد، قلب میزند، ریه نفس می‌کشد (شاید با کمک دستگاه)، حتی ممکن است چشم‌ها هم باز باشد، اما نه درکی وجود دارد و نه اراده‌ای. کار که به اینجا می‌رسد یا باید دستگاه‌های را قطع کرد و اعضا را به خاک گور سپرد یا اعضا را جدا کرد و به یک مغز سالم متصل کرد تا تحت فرمان مغز فرد دیگری کار کنند. مغز عامل فهم ما از جهان طبیعت است و فرمانده بدن ما برای تعامل با جهان. این مغز را حیوانات هم دارند یعنی آنها هم درکی خاص خود را از دنیای پیرامونشان دارند و مرکز کنترلی که رفتار و اعمالشان را کنترل می‌کند. حالا البته ما باهوش‌تریم گویا! این را هم دانشمندان و نظریه‌پردازان جدید به انتخاب تصادفی حواله می‌دهند.

اما در وجود انسان مرکزی برای حیات و احساس و ادراکی بالاتر هم وجود دارد؛ مرکزی برای ارتباط با ماوراء طبیعت، اتصال به مرکز عالم، دریافت‌های مستقیم درونی، هدایت درونی حالات و سکنات. قلب مرکز حیات معنوی و روحانی انسان است. البته نه قلب صنوبری که وظیفه پمپاژ و گردش خون را دارد، قلبی که می‌بیند و می‌شنود، قلب که تعقل و تدبر می‌کند، قلبی که جایگاه ایمان و اطمینان و آرامش است و قلبی که حرم خدا در وجود بنده است. این قلب می‌تواند حسرت بخورد، کور شود، مریض شود، سنگ ‌شود و بالاخره بمیرد. اگر این قلب بمیرد، همه اعضای دیگر هم که کار کنند، انسان در حیات حیوانی خواهد ماند، حیوانی ناطق و شاید باهوش‌تر از سایر حیوانات.

قلب که مُرد، عقل می‌شود حسابگری، عشق می‌شود غرایض و شهوت، انسان خردمند می‌شود انسانی که به دنبال لذت و نفع بیشتر است، زرنگ می‌شود آنکه توانسته سهم بیشتری از منابع محدود بردارد و انسان می‌شود موجودی منفصل و سرگردان. قلب که مُرد، بیرون مهم می‌شود و درون بی‌اهمیت؛ همه چیز از دور زیبا به نظر می‌رسد، اما درونش پوچ و ترسناک است، آسایش زیاد می‌شود به قیمت از دست رفتن آرامش، لذت زیاد می‌شود به قیمت از دست رفتن شادی درونی، دانش زیاد می‌شود در ازای از بین رفتن حکمت، آزادی زیاد می‌شود و آزادگی کم، زندگی شلوغ می‌شود و انسان تنها، سرگرمی زیاد می‌شود و انسان افسرده، ثروت زیاد می‌شود و انسان‌ها فقیر. دل که مرد انسان به محسوسات محدود می‌شود، دردها و گم‌شده‌هایش را انکار می‌کند، تاریکی را به روشنایی ترجیح می‌دهد و مرگ می‌شود پایان همه چیزش.

قلب را باید زنده نگه داشت و سالم؛ و چقدر شباهت هست بین کارهایی که برای سالم و زنده‌ نگه داشتن این قلب لازم است با قلب صنوبری! تنبلی و سستی این قلب را ضعیف می‌کند، این قلب هم تحرک می‌خواهد و ریاضت (ورزش را در عربی ریاضت هم می‌گویند)؛ زندگی چرب و شیرین این قلب را خواهد کشت، همانطور که قلب صنوبری را چربی و شیرینی تهدید می‌کند؛ مثل قلب صنوبری که وراثت و ژنتیک هم خیلی بر آن تأثیر دارد، گویا وضعیت این قلب هم به آباء و اجداد و نطفه خیلی وابسته است؛ از همه بدتر اینکه این سبک زندگی شلوغِ شهری با این همه آلودگی و استرس بیش از قلب صنوبری برای قلبِ مرکز فرماندهی معنوی انسان تأثیر منفی و مخرب دارد. این قلب هم که مریض شد نیاز به دکتر و دارو و درمان دارد. وقتی هم که ایست قلبی اتفاق افتاد باید با شُک تلاش کرد شاید دوباره برگردد؛ این کار را هم گرداننده و طبیب قلوب انجام می‌دهد؛ انسان‌ها را به بلا و سختی گرفتار می‌کند و شُکی در این زندگی حیوانی وارد می‌کند شاید قلب برگردد و زنده شود. اما فرق این است که درد این قلب و حتی مرگش معمولا با حواس حیوانی ما درک نمی‌شود؛ این است که کمتر، آدم‌ها به دنبال درمان و داروی آن هستند. خصوصا اینکه وقتی بلایی همه‌گیر شد عادی می‌شود؛ در دنیای دل‌مردگان مریضی و مرگ قلب عادی است و کسی به دنبال درمان آن نمی‌رود.

قلب را باید زنده نگاه داشت، قلب که مرد، عشق بی‌خانمان می‌شود، محبت رخت برمی‌بندد، آرامش گم می‌شود، اطمینان می‌سوزد، ایمان می‌گریزد، چشمه امید خشک می‌شود، ریسمان ارتباط با عالم بالا قطع می‌گردد، انسان در شلوغی‌ها تنها می‌شود و ذهن‌ها و دل‌ها در تنهایی شلوغ، راه‌ها تاریک می‌شود و چراغ هدایت خاموش، زندگی بی‌معنی می‌شود و مرگ وحشت‌آور. آری قلب را باید زنده نگه داشت، اما چگونه کسی که قلبش از حرکت ایستاده می‌تواند به داد خودش برسد؟ کار ما نیست، پس خودت قلبم را زنده کن! یا حی و یا قیوم برحمتک استغیث، اللهم احی قلبی

[آبان ۹۹]

تحول، شرط بقا

فرق تحول با رشد در شکستن چارچوب‌ها، قالب‌ها و ساختارها است. موجودی که رشد می‌کند در همان جهت و مسیری که بوده پیشرفت می‌کند و بزرگ می‌شود. اما پدیده‌ای که متحول می‌شود از حالتی به حالت دیگر در می‌آید. آنچه بعد از تحول می‌بینیم با آنچه قبل از آن بوده ماهیتا متفاوت است. وقتی کرم ابریشم برگ توت می‌خورد و بزرگ می‌شود، رشد می‌کند اما وقتی پیله را می‌شکافد و پروانه بیرون می‌آید، متحول شده است. برای انسان‌ هم همینطور است؛ وقتی فقط بزرگ می‌شود و پیشرفت می‌کند رشد کرده است اما وقتی قالب‌ها را می‌شکند، مسیر جدیدی را آغاز می‌کند، پا به عرصه جدیدی می‌گذارد و از مرحله‌ای از حیات به مرحله دیگری پا می‌گذارد، متحول می‌شود. طبیعی است که تحول به نیرو و زحمت بیشتری نیاز دارد و معمولا با درد و سختی همراه است. بیرون آمدن جوجه از تخم و پروانه از پیله و به دنیا آمدن بچه، همه با درد و زحمت همراه است.

اما به پدیده‌های طبیعی که نگاه می‌کنیم دو جور تحول دیده می‌شود. تحول با نیروی بیرونی و تحول با نیروی درونی. تخم مرغ را که با نیروی بیرونی بشکنی یک غذای خوب خواهد بود برای آنکه می‌شکندش؛ پیله پروانه را که انسان‌ها با کشتن موجود زنده آن، سوراخ می‌کنند نخی بسیار خوب از آن حاصل می‌شود؛ قطع کردن درختان، شکار و کشتن حیوانات، پختن دانه‌ها، همه، تحولاتی است از بیرون که هرچند درد و زحمت هم دارد برای چیزی که متحول می‌شود، اما آن را تبدیل می‌کند به حالتی مفید و قابل مصرف برای آنکه متحولش کرده و حالتش را تغییر داده است. همین‌ها اگر از درون پوست بترکانند از آنها یک پدیده زنده با مرتبه‌ای بالاتر از زندگی به‌وجود خواهد آمد. پیله به پروانه، تخم‌مرغ به جوجه و گردو به درخت تبدیل می‌شود و از حیوانات، حیوانی جدید متولد خواهد شد، هرچند همه اینها هم درد دارد و زحمت و خون‌ریزی. اما این تحول، ادامه حیات یک موجود است بر خلاف تحول قبلی که پایان حیات آن است.

این قاعده در بسیاری شئون زندگی ما وجود دارد. اینکه به پدر و مادر می‌گویند قواعد خود را به زور به بچه تحمیل نکنید همین است. بچه‌ای که به زور والدین و معلم و مدرسه یاد می‌گیرد و ساختارهای ذهنی‌اش شکل می‌گیرد به درد والدینش خواهد خورد و معلم و مدرسه و نظامی که این سیستم‌ها را برای او ایجاد کرده است. در عوض کودکی که از درون شکوفا می‌شود و پوست می‌ترکاند، زنده می‌شود و پویا و منشأ تحول هم برای خودش و هم برای خانواده و جامعه‌اش. کشور و جامعه‌ای را که دیگران از بیرون متحول کنند به درد خودشان خواهد خورد؛ حیاتش پایان می‌یابد، اما منبع خوبی برای ارتزاق آنهایی می‌شود که متحولش کرده‌اند. در عوض کشوری که با نیروی خود و از درون متحول شود زنده خواهد شد و رشد خواهد کرد، هر چند این تحول زحمت دارد و درد، تا پوست کهنه و ساختارهای قدیمی بترکد و بشکند و موجود جدید از آن بیرون بیاید. البته که تحولی که دیگران هم به یک موجود تحمیل می‌کنند، هرچند زحمت ندارد اما درد خواهد داشت!

پس ما برای رشد و تحول یک پدیده چه‌کار کنیم؟ بایستیم تا خودش خودش را متحول کند؟ برای بچه، خانواده و جامعه هیچ کاری نکنیم؟ نه تحول از درون هم شرایط دارد. اولا باید موجودات رشد کنند تا بتوانند متحول شوند. اگر شرایط مناسب نباشد، کرم ابریشم هیچ‌وقت به مرحله پیله بستن نخواهد رسید و اگر پیله هم بست و شرایط مناسب نبود در همان پیله خواهد مرد. جوجه هم همینطور است. هیچ تخم مرغی (حتی اگر نطفه داشته باشد و ظرفیت باروری) اگر در شرایط مناسب و دمای مطلوب قرار نگیرد به جوجه تبدیل نخواهد شد. پس فراهم کردن شرایط تحول از بیرون لازم است. دانه را باید کاشت و داشت تا سر برآورد و به گل و درخت تبدیل شود؛ انسان را هم همینطور، باید بذر در ذهن و دلش کاشته شود و به او رسیدگی و از او صیانت شود تا بار دهد و به ثمر نشیند. تحول از بیرون سریع اتفاق می‌افتد؛ در یک لحظه پوست گردو می‌شکند و مغز آن آماده خوردن می‌شود؛ اما تحول از درون تا به ثمر بنشیند صبر می‌خواهد و صبوری؛ چند سال طول می‌کشد تا همان گردو جوانه بزند و درخت شود و به بار بنشیند. در یک روز انتخاب می‌شوید و استخدام می‌شوید و یک نفر یا یک سازمان شما را به خدمت می‌گیرد، اما برای اینکه کارآفرین شوید و آنچه را که خودتان می‌خواهید، بسازید باید بسیار تلاش کنید و صبر داشته باشید.

اما کدام تحول خوب است؟ مهم این نیست که یک پدیده چطور متحول می‌شود؛ مهم این است که در چه جهت و برای چه هدفی متحول می‌شود. اگر موجودی با نیروی بیرونی برای هدف درستی متحول شود هم خوب است؛ قرار نیست همه موجودات از درون متحول شوند؛ قرار نیست همه تخم‌مرغ‌ها جوجه شوند، همه پیله‌ها پروانه و همه انسان‌ها کارآفرین. بیشتر اینها باید به استفاده یک سیستم بیرونی برسند تا از درون متحول شوند و شکوفا. اگر این استفاده برای یک هدف و در یک جهت خوب باشد چرا باید از آن سر باز زد؛ درختی که چوبش به تخته سیاه مدرسه تبدیل می‌شود و میوه‌اش خوراک یک کودک بازیگوش، خیلی خوش‌شانس یا به عبارت بهتر خوش‌عاقبت است؛ انسانی هم که کارمند یک مجموعه مفید و رو به رشد می‌شود و کار مفیدی در آن انجام می‌دهد، خوش‌تقدیر است. پس لزوما آنها که از بیرون متحول می‌شوند پست و بی‌فایده نیستند. آنهایی هم که از درون متحول می‌شوند لزوما خوب نیستند. غده سرطانی که همه بدن را می‌گیرد در حقیقت با نیروی درونی متحول شده و زنده شده و رشد کرده است؛ این تحول و از درون شکوفا شدنِ غده سرطانی، انسان را می‌کشد و تحول و جوانه زدن یک ذهن معیوب و دل مریض جامعه را با مشکل مواجه می‌کند. پس جهت و هدف تحول از نوع آن مهم‌تر است.

برای موجوداتی که انتخابی ندارند، عیبی نیست هر طور که متحول شوند اما ما که حق انتخاب داریم و قدرت تصمیم، باید در نقاط تحول انتخاب کنیم. یا باید خود را به دست یک نیروی بالادستی با هدف و جهتی درست بسپاریم تا درست از ما استفاده شود. یا اگر قدرت تحول، ظرفیت باروری، صبر لازم برای به ثمر نشستن و شرایط محیطی مناسب را در خود می‌بینیم با هدفی بلند و در مسیری درست، ساختارها را بشکنیم و پوست بترکانیم. این ما، هم خودمانیم و هم خانواده و سازمان و جامعه و کشورمان.

آنچه مهم است، این است که باید متحول شویم؛ هر پدیده‌ زنده‌ای که نه با نیروی درونی و نه با نیروی بیرونی متحول نشود، خواهد گندید! گردو اگر نه بروید و نه خورده شود کرم خواهد زد، تخم‌مرغ هم اگر نه پخته شود و نه جوجه، جوری می‌گندد که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن نزدیک شود. و همه پدیده‌های زنده همینطورند، پس باید تصمیم گرفت و تن به تحول داد؛ هرچند با درد و زحمت همراه باشد. تحول شرط بقاست!

پی‌نوشت: بعضی تحول‌ها هم هست که هر دوی نیروهای بیرونی و درونی باید جمع شوند تا اتفاق بیفتد و این، تحول‌هایی عظیم را رقم می‌زند؛ تحول‌هایی که نیروهای بیرونی‌اش نیروهایی ماوراء نیروهایی است که ما می‌شناسیم. شهادت از این دست تحول‌هاست که هم باید از درون بجوشد و هم دست قدرت حق، حصار و قالب جسم را بشکند و روح را آزاد کند. این تحول حیاتی می‌آفریند که هم در این عالم جاری است و هم در آن عالم.

[مهر ۹۹]

پایانِ پویایی

انسان تا وقتی که یاد می‌گیرد و اصلاح می‌شود، رشد می‌کند. یادگیری هم سن و سال نمی‌شناسد؛ گاهی وقت‌ها یک جوان بیست و چند ساله یادگیریش متوقف می‌شود و گاهی هم یک پیرمرد هشتاد ساله مثل یک جوان پویا و فعال است و یاد می‌گیرد و رشد می‌کند. شاید حتی بشود گفت جوان کسی است که یاد می‌گیرد و اینکه می‌گویند فلانی سنش بالاست، اما ذهن یا دلش جوان است، یعنی هنوز یاد می‌گیرد، تغییر می‌کند، ذهنش بسته نشده و هر روز چیز تازه‌ای به او اضافه می‌شود؛ این می‌شود پیرِ برنا!

در مورد یادگیری زیاد گفته‌اند و نوشته‌اند. برخی یادگیری را به قدرت و پویایی مغز و ذهن مرتبط دانسته‌اند و برای اینکه ذهن فعال بماند و یادگیری در سنین بالا هم ادامه یابد، تکنیک‌ها و تمریناتی پیشنهاد می‌دهند؛ از حل کردن جدول تا مشارکت در برخی دوره‌های آموزشی و رویدادهای اجتماعی. اما به واقعیت که نگاه می‌اندازی و با افراد مختلف که صحبت می‌کنی، می‌بینی نه ذهن قوی و توانایی حل مسائل ریاضی لزوما باعث یادگیری و رشد افراد می‌شود و نه الزاما افرادی با ذهن متوسط و ضریب هوشی پایین از یادگیری و رشد باز می‌مانند.

بیایید کمی عمیق‌تر به یادگیری و رشد نگاه کنیم. یادگیری و رشد یعنی اضافه شدن چیزی به انسان که قبلا نبوده است. یعنی من وقتی یاد می‌گیریم در حقیقت چیزی را که قبلا نمی‌دانستم و نداشتم، بدست می‌آورم. پس مقدمه یادگیری پذیرش نقص است. لذا اول من باید بپذیرم که در یک حوزه و موضوع ناقصم و نیاز به اصلاح و تکمیل دارم تا یاد بگیرم و رشد کنم. این مقدمه یادگیری است؛ به عبارتی شروع فرایند یادگیری و رشد متوقف به پذیرش نقص و نیاز است. بقیه موارد مثل ذهن خوب، ضریب هوشی بالا، فعالیت‌های فکری و دوره‌های آموزشی، سرعت و شدت یادگیری و رشد را افزایش می‌دهد. اگر آن مقدمه را برداشتی همه اینها سرعتِ با سر به دیوار کوبیدن را زیاد می‌کند، چون مسیر بن‌بست است.

حالا کِی این مسیر بسته می‌شود؟ از وقتی که انسان دنبال تأیید می‌رود. یعنی برایش این مهم می‌شود که دیگران تأییدش کنند. اینجا آغازِ پایانِ یادگیری و پویایی است. وقتی مطلبی گفتی و انتظار تأیید داشتی و به دنبال کسانی رفتی که تأییدت می‌کنند، پیشرفت و رشدت پایان می‌یابد و همانی که هستی خواهی ماند، البته اگر تنزل نکنی و پایین نیایی. انسانی که تلاش می‌کند تأیید افراد را بگیرد و از تأیید نشدن کارش ترش می‌کند، به دیگران القا می‌کند که اشکالاتم را به من نگو و کارم را همینطور که هست تایید کن. این باعث می‌شود آن‌ها که کسب‌وکارشان تأیید و استفاده از دیگران است، دورِ او جمع شوند و نزدیکان دلسوز هم به این نتیجه برسند که خود را سانسور کنند و قید خیرخواهی و صراحت را بزنند و ترجیح دهند که هم‌نشینی را با رضایت و لبخند پایان دهند نه با دلخوری و ترش‌رویی. این شرایط که پیش آمد خود فرد هم به تدریج باورش می‌شود که مورد تأیید است و کارش بی‌نقص، پس به دنبال اصلاح و یادگیری نمی‌رود. یعنی علاوه بر اینکه نیروهای بیرونی برای رشد و آموزش از کار می‌افتند، نیروی درونی هم خاموش می‌شود و فرد در همانجایی که هست، متوقف خواهد شد.

نویسنده‌ای که نقدها را به نفهمی مخاطب حواله می‌کند و آنان را که تاییدش می‌کنند، فهیم و روشنفکر می‌داند؛ هنرمند و طراحی که اشکالات کارش را به درک ضعیف هنری آن‌ها که اشکال را می‌گویند نسبت می‌دهد و آن‌هایی دورش باقی می‌مانند که تاییدش می‌کنند؛ جوانانی که خود را نخبه می‌دانند و همه بزرگترها و مدیرانی را که احیانا ایده‌هایش را نقد می‌کنند و نمی‌پذیرند، فسیل، بی‌دغدغه و ترسو می‌خواند؛ مدیر و مسئولی که خود را در همه حوزه‌ها صاحب‌نظر می‌داند و انتظار دارد زیردستان، همه نظرات و ایده‌هایش را تشویق کنند و با زور و جایگاه مدیریتی کاری می‌کند که آن‌هایی که ساز مخالف می‌زنند، بایکوت شوند و از حرفی که زده‌اند پشیمان؛ و همه آن‌ها که فکر می‌کنند همه دنیا همان‌هایی هستند که تاییدشان می‌کنند و آن‌ها که نقد دارند و مخالفند عده معدودی افرادِ مشکل‌دار هستند که فهم درستی ندارند، همه، فرایند یادگیری و رشدشان متوقف شده و دیگر امیدی به پیشرفتشان نمی‌رود. لذا اگر می‌خواهی تعاملی با آنها داشته باشی و کاری با آنها انجام دهی باید روی همین وضعیتی که دارند حساب کنی و قید ظرفیت‌های به فعلیت نرسیده را بزنی که دیگر به فعلیت نخواهند رسید.

پس اگر دارید نیرویی برای کاری می‌گیرید یا قصد دارید با شخصی، یک تیم را تشکیل دهید، خصوصا اگر بیشتر روی ظرفیت و استعدادهای بالقوه‌اش حساب باز کرده‌اید تا عملکرد بالفعلش، حتما این موضوع را محک بزنید. اگر فرد در جلسات مصاحبه و معارفه دنبال گرفتن تأیید از شما و دیگران است و مدام اشاره به این دارد که فلان فرد یا جمع هم من را تأیید کرده‌اند، بدانید که این فرد دیگر رشد نخواهد کرد و برایتان دردسرساز خواهد شد. در خودتان هم اگر می‌بینید تأیید دیگران خیلی برایتان مهم است و از نقد و مخالفت ناراحت می‌شوید و احساس می‌کنید علت نقدها عدم فهم درست شما و کارتان است نه مشکلات خودتان و اشکالات کارتان، بدانید رشد شما متوقف شده و هر چقدر هم دوره و کلاس بروید دیگر چیزی یاد نخواهید گرفت. حتما چند نفر آدم که صریح ایرادتان را به شما می‌گویند کنارتان داشته باشید؛ دنبال تأیید رفتن، پایانِ پویایی انسان است.

[مهر ۹۹]