سیستم آموزشی حوزههای قدیم چطور بود؟
خیلی از علمای قدیم را که ببینی، دروس مقدماتی را پیش پدر یا عمویشان خواندهاند. اصلا اینطور نبود که ثبتنام انجام بشود و مشخص باشد که یک نفر باید چه درسهایی را بخواند. کسانی هم که عمو یا پدر عالم نداشتند، عالمی را میدیدند و این عالم سفارش طلبه را به یکی از طلاب توانمند خودش میکرد. مثلاً به یکی از تازهواردها میگفت که صرف با فلانی شروع کن و به دیگری میگفت که اخلاق را با بهمانی شروع کن. بعد از مدتی که درسهای مقدماتی به این شکل گذرانده میشد، چند نفر از طلبهها – مثلاً سه یا چهار نفر – جمع میشدند و حسب نیاز به سراغ یکی از اساتید میرفتند تا برایشان درس بگوید؛ گاه مجبور به اصرار میشدند تا استاد یک ساعت به آنها اختصاص بدهد. مثلاً آقای حسنزادهی آملی نقل میکردند که «آیتالله شهرانی به اصرار بنده و یکی از دوستان، یک ساعت قبل از اذان صبح درسی به ما میدادند؛ در این ایام، قبل از اذان صبح سر بحث دو کلاس نشسته بودیم». یعنی سیستم حوزه اینطور نبود که طلاب از ساعت ۸ الی ساعت ۱۶ کلاس داشته باشند و حضور و غیاب بشوند و برای ورود و خروج، کنکور بدهند و الخ. برخی از طلبهها بعد از گذراندن این درسها به مرحلهی اجتهاد میرسیدند و تعدادشان هم کم بود. اینها درس خارج میگفتند؛ یعنی مجتهد شهیری میشد و یک مبحث مشخصی را بهصورت عمومی در درس خارجش مطرح میکرد و همه میتوانستند در درس ایشان شرکت کنند. درس بقیه معمولاً بهصورت محدود و خصوصی برگزار میشد؛ مثلاً اگر در محوطهی حوزه میرفتی، عدهای گلهگله نشسته بودند؛ یکی به چند نفر لمعه میگفت؛ دیگری به چند نفر مکاسب میگفت؛ دیگری صرف میگفت؛ و الخ.
یکی از تفاوتهای سیستم حوزهی قدیم با سیستم دانشگاهی این بود که همه لزوماً از یک مسیر مجتهد نمیشدند؛ بلکه استاد اصلی حسب شرایط – توان فرد و پتانسیل اساتید – مسیر تحصیل هر طلبه را مشخص میکرد. البته هنوز هم در قسمتهایی از قم این سنت در تحصیل وجود دارد؛ مثلاً حاجآقا علوی میگویند که امضای من در تایید یک شخص از امضای بسیاری از مدارس، اعتبار بیشتری دارد. ولی جریان کلی که در سیستم حوزه در حال رواج است، حرکت بهسمت سیستمهای ترمیک و استاندارد شدهی دانشگاهی است.
آیا این مدل، مدل خوبی است؟ یعنی آیا این مدل قابل تعمیم به سایر رشتهها و علوم هم هست یا اینکه فقط برای دروس فقهی و دینی جواب میدهد؟
برای کسانی که وارد این سیستم شدهاند خیلی خوب است؛ ولی توسعهپذیریاش بسیار کم است. مثلا الان حوزهی علمیه دارد حدود ۲۰۰۰۰ نفر طلبه میگیرد و این ۲۰۰۰۰ نفر را هم زمانی توانست پشتیبانی بکند که ساختار قدیمی خودش را کنار گذاشت و این سیستم ترمیک دانشگاه را پیش گرفت. سوال جدی این است که چطور سیستمی مثل سیستم قدیم حوزه میتواند حدود ۱۰۰۰۰۰۰ نفری را که متقاضی دانشگاهها هستند، پشتیبانی کند. شاید اصلاً این امکانپذیر نباشد. حوزه مثل دانشگاه نیست که یک نفر بیاید و بعد از چهار یا پنج سال درسش تمام بشود و برود؛ حوزه تمام شدن و درآمدن ندارد. با این وضعیت به نظر میرسد که طی ده سال آینده حوزه تحولات اساسی را به خود ببیند؛ البته تحولاتی در جهت منفی؛ نه مثبت.
در دوران گذشته از یک روستای ۲-۳ هزار نفری، ۴-۵ نفر تحصیل را انتخاب میکردند که نهایتاً یک یا دو نفرشان به درجهی اجتهاد میرسید و بقیه مبلغ و امام جماعت میشدند. یعنی این نبود که همه الا و بالا باید تحصیلات آکادمیک داشته باشند. اینکه آیا میشود برای رشتههایی مثل صنایع دقیقه، هم همین سیستم گلهگلهی حوزه را پیاده کرد؟ اگر با همین ابزارها و روشهایی که در دستمان است به نظر میرسد که خرتوخر عجیبغریبی بشود. شاید این سیستم درست باشد؛ ولی در مورد یک مدرسه و دو مدرسه که فکر نمیکنیم. زمانی که در مقیاس کلان فکر میکنیم، نمیتوانیم الگوی یک مدرسه را بهصورت خطی توسعه بدهیم و کل سیستم را مثل یک مدرسه ببینیم؛ اشتباهی که الا ماشاءالله در سیاستهای آموزشی کشورمان، مشاهده میکنیم. جامعهی حاصل از مدرسههای کشور، جمع جبری مدارس کشور نیست. این جامعه باید طوری مدل شود که هویت و مأموریتهای اصلیاش حفظ بماند.
این موضوع، قضیهی توسعهی فراکتالی را زیر سوال نمیبرد. به خاطر اینکه توسعه در فراکتالها، خطی اتفاق نمیافتد. در فراکتالها توسعه حسب یک رابطهای اتفاق میافتد و این رابطه محدودیتزا است. مثلاً درخت یک ساختار فراکتالی دارد و همین روابط توسعهدهندهی درخت، موجب میشود که درخت تا محدودهی معینی رشد کند. اما ما با نگاه کلاسیک و خطی سعی میکنیم که یک نمونهی موفق را بهصورت بدون حدومرز توسعه بدهیم. لذا در مورد سیستم حوزه هم شاید سیستم حوزه طوری توسعه مییابد که حدومرزش محدود باشد و بیش از آن با حفظ هویت و مأموریت ش قابل توسعه نباشد. شاید ساختار فراکتالی حوزه فقط برای همین ابعاد کوچک جواب بدهد. باید فکر کرد؛ در مورد اینکه سلول اولیهی حوزه و مکانیزم توسعهی آن باید چطور باشد تا بتواند حجم عظیم طلاب و دانشجوها را پشتیبانی کند؟
برخی مفاهیم در طراحی سیستم آموزشی وجود دارند که بسیار قابل اهمیت هستند. مثلاً رابطهی مستقیم استاد با دانشجو. اما این مفهوم برای پیادهسازی در مقیاس کلان، ملاحظات فراوانی دارد. مثلا اینکه در حال حاضر بهطور متوسط نسبت اساتید به دانشجویان حدود ۱ به ۵۰ است. آیا یک پدر قابلیت پرورش و آموزش ۵۰ فرزند را دارد که یک استاد بتواند فقط در ساعات کاریاش آموزش و پرورش ۵۰ دانشجو را مدیریت کند؛ آن هم این اساتید که از هر ۱۰۰ نفر، سر ۲ نفر هم به تنشان نمیارزد؟ اصلاً فرض کنیم که ارتباط استاد و دانشجو خیلی خیلی خوب و لازم؛ و اصلاً هر دانشجو یک استاد؛ با این حساب هم هنوز ساختاری برای پشتیبانی صحیح این اتفاق در مقیاس کلان نداریم.
در سیستم حوزهی قدیم چه مدرکی داشتیم؟
امضای استاد؛ معمولاً اینکه یک طلبه فلان درسها را خوانده یا اینکه اجازهی بهمان کار را دارد. البته خیلی وقتها حتی این مدرک هم داده نمیشد و تأییدات ضمنی بود. مثلاً وقتی قصد به درس خواندن میکردی، استاد شما را برای یک درس مشخص به یک طلبه معرفی میکرد و این بدین معنی بود که فلان درس آن طلبه مورد تایید این استاد است. یعنی رئیس مدرسه مسلط بود به شرایط طلاب مدرسه. مثلاً شهید بهشتی و شهید قدوسی و … که مدرسه حقانی را تاسیس کردند، هدفشان آدمپروری بود و به همین دلیل به هر کس یک کار متفاوت میدادند؛ یکی را به تحصیل و یکی را به تدریس امر میکردند. در حالی که در دانشگاهها نه رئیس دانشگاه، نه رئیس دانشکده، نه رئیس گروه و گاه نه حتی استاد راهنما دانشجو را نمیشناسد. در حالی که همه کسانی که زیر دست شهید بهشتی رفتند، بالاخره یا در مباحث علمی یا در مباحث فنی یک کارهای شدند. البته با توجه به اساتیدی که ما میشناسیمشان، خدا را شکر میکنیم که ما را نمیشناسند و در دورهی تحصیل، کاری به کارمان ندارند. چون اگر داشتند، وضع وخیمتر از اینی که هست، میشد. بعضی از اساتید دو تا مرغ را هم نمیتوانند پرورش بدهند. البته تک و توک اساتیدی هستند که خیلی توانمند و آدمسازند؛ ولی مابقی واقعاً فاجعهاند. استادی فقط که به دانش نیست. یک حداقلهایی هم لازم دارد؛ در هر رشته که میخواهد باشد.
یکی دیگر از مفاهیمی که در سیستمهای آموزشی اهمیت دارد این است که اساتیدی که قابلیت شاگردپروری دارند، در این سیستم تربیت بشوند و بالا بیایند؛ نه کسانی که به دنبال انواع مدارک و کردیتها هستند.
در سیستم قدیم حوزه – مثل سیستم قدیم تترا – هر کس که میخواست وارد سیستم میشد؛ ولی همه نمیتوانستند ادامه بدهند. یعنی بعد از مدتی خودشان متوجه میشدند که به درد این سیستم نمیخورند. خودشان میرفتند بیرون و به کار دیگری – مرتبط یا غیرمرتبط – مشغول میشدند. یعنی مثل دانشگاه نبود که با زور و شبامتحانخوانی و تقلب و دستمال و چونه و … قبولی بدهند و تمام بشود و برود. مجتهد شدن برای هیچ کسی کلاس کاری و منصب و … نمیآورد که یک عده دنبال آن باشند. در صورتی که توی دانشگاه همه به زور به دنبال گرفتن مدرک دکتری هستند که بتوانند پزش را بدهند. این مدرکها توهم هم میآورد و افراد فکر میکنند که صرف گرفتن مدرک دکتری، شخص خاصی شدهاند؛ باد به غبغب میاندازند و هر جا که میروند مدرکشان را به نمایش میگذارند. شاید اساس تفاوت حوزهی قدیم با دانشگاه در همین است که در سیستم حوزهی قدیم، خود مسیر تحصیل، اصالت داشت؛ اما در دانشگاه مقصد تحصیل اصالت دارد. یعنی افراد حوزوی میگفتند که «درس میخوانیم چون وظیفهمان است» نه اینکه «درس میخوانیم تا بتوانیم ال کنیم و بل کنیم». در حال حاضر که حوزه یک حالت ترمیک به خودش گرفته و به همین خاطر ابتدا و انتها پیدا کرده، کاملاً دارد از اساس تغییر میکند. یعنی الان حوزویها هم میگویند که «به حوزه آمدهام تا بتوانم فلان کار را بکنم». البته ممکن است که فلان کار خیلی مقدس هم باشد. این باعث میشود که طلبهها برای انتهای تحصیل خودشان وقت تعیین کنند و فقط تا مدتزمان مشخصی خودشان را «واقعاً» طلبه بدانند. برخلاف علمایی مثل امام که تا آخر عمرشان «واقعا» خودشان را طلبه میدانستند و در سیستم حوزه فعالیت میکردند و میگفتند که وظیفهی اصلی ما طلبگی است و مواردی مثل مبارزه و اداره حکومت اسلامی عرضهایی است که بر آن حاکم شده است. چیزی که در این تحول اهمیت دارد این است که هویت و ماهیت سیستم آموزشی حوزه – که درس خواندن را وظیفه میدانست نه ابزار – کمرنگ شده و کمرنگ شدنش ادامه هم دارد.
حوزهی الان ما همان دانشگاه است که عدهای میآیند که بعداً بتوانند یک کاری – مثل اصلاح جامعه – بکنند. همین شده که جامعه و به تبعش تلویزیون پر شده است از «حجهالاسلام دکتر» که «حجهالاسلام»ش را در برخی جاها و «دکتر»ش را در برخی جاهای دیگر استفاده میکنند تا بتوانند اثرگذار باشند. اینها در واقع خروجی سیستمهایی مثل دانشگاه هستند. فقط دانشگاههای علوم انسانی که «اتفاقاً» همه اساتیدش لباس روحانیت به تن داشتهاند.
علم را میشود دو دسته کرد. یکیش علم کاربردی؛ دیگری علمی که اساسش نور است! علم کاربردی همان حرفه است؛ زیاد علم نیست. مثلاً همان آهنگری سابق در دروس امروزی تبدیل شده به رشتهی مکانیک. در دورههای قبل برای آهنگری کلاس و دانشگاه برگزار نمیشد؛ بلکه افراد مدتی پیش یک استادکار شاگردی میکردند و بعد از مدتی، فوت و فن کار را یاد میگرفتند و خودشان میشدند آهنگر. حالا هواپیما ساختن همان شمشیر ساختن است؛ فقط تکنولوژی مقداری پیشرفت کرده است. حرفهی آهنگری تبدیل شده به رشتهی مکانیک و هوافضا؛ کشاورزی همینطور؛ تولید انرژی همینطور؛ و الخ. لذا علومی از این جنس قابل قیاس با علومی نیستند که نور خوانده شدهاند – العلم نورً یقذفه الله فی قلب من یشاء. کسب علم سنخ نور، خیلی چیزهای دیگری غیر از دانش نیاز دارد. ای بسا که دانش اصلاً یک بخش قابل حذف از آن باشد. علمی که از سنخ نور است، معرفت ایجاد میکند. کسب معرفت آدم هم هیچ وقت تمام نمیشود – ما عرفناک حق معرفتک. یعنی انسان وقت به وادی معرفت میافتد هدفش همین سیر در معرفت است. معرفت نهایی که حاصل نمیشود. لذا سیر اصالت پیدا میکند. اصلا مقصدی نیست که اصالت پیدا کند.
این نکته خیلی دقیق و ظریف است. وقتی که افراد با هدف سیر در مسیر معرفت پا به هستی علم سنخ نور میگذارد، قاعدهاش این است که وقتی عالم به چیزی شدی، وظیفهات میشود که آن را به بقیه بیاموزی – زکاه العم بذله لمستحقه؛ نه اینکه برای گفتن احکام به سراغ حوزه علمیه برویم. حالا اینجا یک سوال مطرح میشود و آن اینکه اصلاً در رشتههایی مثل مکانیک هم میتوان شاگردپروری کرد یا اینکه دین باید پایهی آموزش باشد و سایر مهارتها حسب نیاز آموزش داده شود؛ مثل سیستم شیخبهایی.
سیستم آموزشی غرب مبتنی بر نیاز است. یعنی در سیستم آموزشی غرب، مسئولین میآیند و میگویند که به یکسری افراد با چنین ویژگیهایی نیاز است و بعد تعیین میکنند که این ویژگیها با سپری کردن این واحدها ایجاد میشود. یعنی یک نگاه کاملاً کارکردی به انسانهای در حال تحصیل وجود دارد. در دنبالهی همان سوال معروف انشاهای دبستان که «در آینده میخواهید چه کاره شوید؟». یعنی برای اینکه افراد یک کارهای بشوند، کارکردشان اهمیت دارد و برای کسب این کارکرد، این توانمندیها لازم است و برای این توانمندیها باید این درسها خوانده شود. دقیقاً مثل ابزار؛ مثلاً یک آچار برای اینکه پیچ را باز کند، باید چنین باشد و چنان و یک انسان برای اینکه بتواند هواپیما بسازد باید چنین باشد و چنان یا یک انسان برای اینکه بتواند مشاوره روانشناسی بدهد باید چنین باشد و چنان و الخ. حالا فرض اینکه کارکردمحور نه؛ مسئلهمحور. چطور میتوان سیستم آموزشی طراحی کرد که بهجای افرادی با کارکرد مشخص، با قابلیت مشخص حل مسئله تربیت کرد؟
در دورههای گذشته اتفاقاً اینطور نبود که علما به دنبال حل مسئله باشند. آنقدر در مسیر علم پیش میرفت تا به یک حکمتی برسد تا در مواجهه با مسئله، راهحل از درونش بجوشد. مثلاً شیخ بهایی نرفته تا بتواند معماری مسجد امام را علم کند یا آب نجفآباد را تقسیم کند؛ اما به حدی از بینش و حکمت رسیده بود که در مواجهه با مسائل، راهحل از درونش میجوشید. یا امام نرفت نحوهی حکومتداری بخواند یا برای نحوهی اسلامی کردن اجزای حکومت شاه، تحصیل کند؛ بلکه به بصیرت و حکمتی رسید که در لحظه راهحلهای تقابل با حکومت شاه و تعامل با مردم از دل ایشان میجوشید.
اشتباه است که ما بیایم اسباب و اساس حل مسائل و تبیین تبدلات در عالم را به سطح مادی تنزل بدهیم و بخواهیم با تعریف الهی از علم آن را حل کنیم. یعنی مسائل عالم تنها راهحلهایش از داخل سیر طبیعی نیست. خیلی از مسائل از طرقی غیر از آنچه که ما میفهمیم حل میشود. علم الهی که ما داریم تنزل میدهیم به اینکه چطور میتوانیم انتقالش بدهیم تا بتوان با آن مسئلهها را حل کرد، خیلی جاها ناظر به قوانین نشئات بالاتر عالم است و مسائل را جور دیگری حل میکند؛ غیر از آنچه که ما میفهمیم. ای بسا همان طور که حکومت اسلامی با قیام یک نفر حاصل شد، اقتصاد اسلامی هم با قیام یک نقر حاصل بشود. در این صورت دیگر این یک موضوع و مسئله علمی نیست. مشکل ما این است که مسائل را خلط کردیم. ما نمیتوانیم بفهمیم که در نشئات بالای عالم چه خبر است و فقط اینقدر میفهمیم که مسئله فلان است و آموزش بهمان است و مشکلات بیسار است و از طرفی هم میپذیریم که علم چیزی فراتر از اینها است؛ بعد تلاش میکنیم که بتوانیم یکجوری قبای این علم را به بدن این مشکلات و مسائل و سیستمها اندازه کنیم و بپوشانیمشان. بعد فکر میکنیم که متدلوژی ما چه باشد. اصلاً نشئهی حل مسئله در عالم چیزی متفاوت از فهم ما است؛ یعنی آدمیزاد باید بستر حل مسئله را فراهم کند تا اینکه به سراغ تولید راهحل برود؛ چون ما که تاثیری نداریم – لاموثر فی الوجود الا الله. این است که کسب علم نور، باید برای افراد وظیفه بشود. یعنی سیستم جامعهی اسلامی باید جوری باشد که اگر افراد میبینند که به تعداد کافی عالم علوم حوزوی هست، بروند و کشاورزی، نانوایی یا … بکنند؛ چون وظیفه است. اصلاً اینکه ما باید همه را ترغیب کنیم که بروند در سیستم حوزه، شاید اشتباه باشد.
اشتباه ما این است در پارادایمهای غربی افتادیم و سطح فهممان به در علم و حتی علوم دینی به سطح مادیات تنزل پیدا کرده و نگاهمان کاملاً کارکردی شده است. یکی از دلایلی که تلاشهای علم دینی جواب نمیدهد همین است که فهم از علم دینی پایین آمده است. در حالی که ماهیت علم دینی اصلاً شبیه به ماهیت علوم مادی – با این ادبیات که تولید و انتقال دانش و حل مسئله و مدل مدیریت اسلامی و … – نیست. اشتباه ما این است که وقتی میگوییم «علم باید دینی بشود» یا اینکه میگوییم «سیستم آموزش باید دینی طراحی شود»، وقتیکه علم را چیزی غیر از آنچه که هست تعریف کنیم، سیستمهایش هم غیر از این میشود؛ اصلاً نوع فکر کردن عوض میشود و … . وقتی گفتیم که «العلم نورً یقذفه الله فی قلب من یشاء»، فقط تو بستری فراهم میکنی که «من یشاء» ایجاد بشود. در این صورت همهی اجزای سیستم آموزشیات باید در این راستا حرکت کنند که همه افراد داخلش به مرحله «من یشاء» برسند. حالا دیگر این علم مسئلهها را حل میکند؛ اما نه «لزوماً» به همین متدلوژیها و روشهای موجود؛ بلکه «شاید» با ابزارها و طرق دیگری. گاهی حتی ممکن است که این افراد – به قول امام (ره) – به ولایت کلیه نیز برسند و از این طریق مسائل را حل میکند. لزومی نیست که اقتصاد اسلامی ما حتما با متدلوژیهای علمی حل بشود. با ولایت کلیه حل بشود یا چیزی شبیه این، اشکالی دارد؟ البته الان ما خودمان هم نمیفهمیم.
فهممان از علم بسیار پایین آمده است. اصلاً مباحثی که مطرح میشود مذخرفات محض است. میگویند میخواهند اسلامشناسی اسلامی ایجاد کنیم. کسی را که طبق سیلابس درسی اینها درس میخواند، بگذارید در مقابل علامه قاضی. علم علامه به انسان کجا و علم یک انسانشناس به انسان کجا؟! علم غرب، یکسری روش فهم تولید کرده که ما آنها را پذیرفتیم و حالا میخواهیم به آنها رنگ و بوی اسلامی بدهیم. آنوقت میگوییم «در انسانشناسی غربی میگویند انسان دارای فلان ویژگیها است و اسلام میگویند که انسان دارای بهمان ویژگیها است» و خوشحالیم که داریم علم دینی تولید میکنیم. اصلاً میشود علم امثال علامه قاضی را مدل کرد و توی یک سیستم ریخت در مغز طلبه؟ استاد باید خودش بفهمد و یک درجهای از فهم را خودش داشته باشد تا بتواند پرورش بدهد. آیا اصلاً تربیت به آن شکلی که ما در اسلام قبول داریم بهصورتی است که ما بیاییم رشتهی «علوم تربیتی اسلامی» ایجاد کنیم؟ یا اینکه تربیت را دست رب میدانیم و فقط کاری میکنیم که بستر تربیت در افراد ایجاد بشود؟ ای بسا که در اقتصاد هم همینطور باشد. ما اقتصاد را بهعنوان یک علم پذیرفتیم و بعد یک چیز اضافهای گذاشتیم کنارش و گفتیم که باید اقتصاد اسلامی داشته باشیم. آنوقت بعضی از اقتصاددانهای ما میگویند که برویم ببینیم بیخ اقتصاد غرب چه بود که ما بیخش را اسلامی کنیم تا بتوانیم اقتصاد اسلامی تولید کنیم! جنس علم اسلامی با جنس علوم کاربردی متفاوت است.
اینقدر بعضی وقتها سطح فهم آدمها از مسائل پایین میآید که یک تحلیل در حال شیوع در بین بچهمذهبیهایی که میشناسمشان این است که یکی از دلایل مدیریت خوب امام در انقلاب، حضور چندمدتی او در فرانسه بوده است. یعنی فهم آدمها آنقدر تنزل پیدا میکند که همهی اسباب را مادی میبینند که وضع تحلیلشان به اینجا میرسد. حال ما یک تکه را از عالم پایین برمیداریم و یکه تکه را از عالم بالا. حق هم داریم که نفهمیم. از وقتی که خردسال بودیم با همین پارادایم بزرگ شدیم و حتی حالا هم که در دانشگاه هستیم، همین پارادایم بر ما حاکم است و بعد میخواهیم فکر کنیم به یکسری اسباب غیبی در حل مسائلمان! این است که نمیتوانیم مطلوب طراحی کنیم؛ پس بیاییم ذره ذره، مشکلات نظام موجود را برطرف کنیم. مثلاً بتوانیم آداب معلم و متعلم را از حالت بیعی دربیاوریم؛ یا بتوانیم بستر «زکاهالعلم نشره» را ایجاد کنیم؛ و گاماس گاماس الخ. اینکه به دنبال یک مدل مرجح مطلوب بگردیم خیلی بعید به نظر میرسد که بتوان به نتیجهاش امیدوار بود؛ چون فهولی روی این قضیه کار کردهاند و علت این که به آن نمیرسیم هم این نیست که آنها کمتر از ما میفهمیدند؛ نه. بلکه به این خاطر بوده که دنبال یک مدل کامل و بینقص میگشتند و میخواستند یک نظام مطلوب ایجاد کنند. حتی به نظر من دانستن جهت کلی هم برای شروع کردن و استارت زدن لازم نیست. خود ما هم باید به قلبمان رجوع کنیم؛ علیالخصوص در این موضوعات. یعنی با نیت قربه الی الله، قیام لله بکنیم و دلمان را راضی کنیم تا خدا خودش مسیر را نشانمان بدهد؛ که خداوند میفرماید «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».