عاملی مهمتر از دانش و فناوری در رشد و تحول اقتصادی

تصویری که از ارشمیدس وقتی لخت از حمام بیرون آمد و داد زد اورِکا در ذهنم شکل گرفته، یک مرد کامل حدود ۶۰ ساله است و از فیثاغورث هم وقتی قانونش را ارائه کرد، همین حدود. اما الآن بچه‌ها ۸ – ۹ ساله این قانون‌ها را بلدند و با آن مسئله حل می‌کنند. این تازه برای علم است، در فناوری اوضاع از این هم جالب‌تر است. شاید تعداد کسانی که می‌توانستند برای کامپیوترهای دهه ۶۰ و ۷۰ میلادیِ قرن گذشته، برنامه بنویسند محدود بود به عده‌ای متخصص که دوره‌های خاصی را گذرانده بودند. اما الآن بچه‌های ابتدایی برنامه‌هایی با پیچیدگی بسیار بیشتری می‌نویسند و در ابتدایی رباط می‌سازند و مهمتر اینکه حتی می‌توانند مبانی آنها را هم بفهمند. این یعنی دانش و فناوری به مرور عادی می‌شود، دیگر کسی که جرم حجمی می‌فهمد و می‌تواند با جذر جمع مجذور دو ضلع مثلث قائم‌الزاویه وترش را حساب کند، نه نخبه است و نه صاحب فناوری. و عادی شدن علم و فناوری هم روز به روز سریعتر می‌شود، آنقدر که والدین ولو مثلا استاد دانشگاه در برنامه‌نویسی هم بوده باشند، ممکن است از نوجوان خودشان در همان رشته تخصصی عقب بمانند.

اینها را گفتم که بگویم برای شرکت دانش‌بنیان که از ابداعات ماست احتمالا! نمی‌توان شاخص درست و باثبات داد. الآن برنامه‌نویس با جوشکار ۵۰ سال پیش برابر است. اصلا بیایید فکر کنیم معاونت علمی ۵۰-۶۰ سال پیش آمده بود و شرکت‌ها را دانش‌بنیان کرده بود. احتملا هر کسی دستگاه تراش نیمه‌اتوماتیک داشت و قطعاتی با یک پیچیدگی می‌زد، دانش‌بنیان می‌شد. تا اینجا مسئله‌ای نیست. سؤال این است که این کارگاه تراشکاری کِی از دانش‌بنیانی خارج می‌شد. شاید به همین دلیل است که شرکت دانش‌بنیان را که به انگلیسی گوگل کنید (“knowledge based company”) همه نتایج صفحه اول به ایران مربوط است.

حرف این است که مؤلفه اصلی در تغییر اقتصاد و شرکت‌های دنیا دانش و فناوری نیست که البته دانش و فناوری هم مهم است، اما مربوط به امروز نیست. از عصر کشاورزی هم بوده و در عصر صنعت هم همینطور و الآن هم هست و ارزش افزوده در کالاها و خدمات فناورانه و مبتنی بر دانش بیشتر است. آنچه مؤلفه اصلی شرکت‌ها و بنگاه‌های اقتصادی امروز است مدل توسعه، شیوه مدیریت، ساختار و قواعد مشارکت و سازوکارهای طراحی و توسعه محصول است. این مدل‌های اقتصادی است که پیشرفت‌های چشم‌گیر را در اقتصادهای پیشروی دنیا ایجاد کرده است. البته که بسیاری از شرکت‌هایی که در مدل‌های جدید توسعه پیدا کرده‌اند و پیشرو بوده‌اند از فناوری‌های نوین هم بهره برده‌اند و طبیعی است که آنها که در استفاده از مدل‌های نوین پیشرو هستند، در استفاده از فناوری‌های نو هم جلوتر از بقیه باشند. اما خیلی از بنگاه‌های فناورانه (و به اصطلاح ما دانش‌بنیان) هم هستند که مدل‌های قبل خود را حفظ کردند و از گردونه عقب ماندند. مگر علم و فناوری در شرکت‌های نفتی و هواپیمایی و خودروسازی کم است که جای خود را به آمازون و اپل و تسلا دادند؟ این الگوهای جدید که خود را در مدل‌های مبتنی بر سرمایه‌گذاری جسورانه (VC-backed) نشان داده است، الگوهای اقتصادی جدیدی را ارائه کرده است که به نظر سازوکارها، نهادها و شرکت‌هایی که در بستر آن رشد می‌کند، متفاوت از ساختارهای سنتی و رایج است و آینده اقتصاد را تغییر خواهد داد. به خلاف ما که گزارش شرکت‌های دانش‌بنیان‌مان را می‌دهیم آنچه در کشورهای پیشرفته بیشتر به چشم می‌خورد، تفکیک شرکت‌های ونچربک (مبتنی بر سرمایه‌گذاری جسورانه) از شرکت‌های سنتی است. [۱]و [۲]

[۱] نمونه: https://www.gsb.stanford.edu/gsb-cmis/gsb-cmis-download-auth/406981

[۲] ناگفته نماند که موضوع شرکت‌های فناورانه و اثر آنها در اقتصاد کشورها خصوصا در حوزهای تخصصی مثل فناوری اطلاعات، فناوری‌های مواد پیشرفته و فناوری‌های همگرا و امثال آن در گزارشات در سطح ملی آمده است، اما آنچه مرز روشن مدل‌های جدید اقتصادی با مدل‌های سنتی است، فناوری به کار رفته در شرکت‌ها نیست، بلکه رویکردهای سرمایه‌گذاری، توسعه و مدیریت آنها است.

[پاییز ۹۸]

اکوسیستمِ نهال‌های بی‌ثمر!

آمار و ارقام سرمایه‌گذاری‌های جسورانه دنیا را که نگاه می‌کنی، یک روند منطقی در تعداد و ابعاد سرمایه‌گذاری‌ها وجود دارد. تعداد کم و میزان سرمایه‌گذاری زیاد می‌شود. نکته اینجاست که کل میزان سرمایه‌گذاری در ابعاد بزرگتر بسیار بیشتر از سرمایه‌گذاری‌های خرد و مراحل ابتدایی است. این موضوع به وضوح در گزارشات پیچ‌بوک قابل مشاهده است. نمودار زیر ابعاد سرمایه‌گذاری در مراحل مختلف سرمایه‌گذاران جسورانه (VCها) را در آمریکا نشان می‌دهد.

دو نمودار زیر هم نسبت تعداد و حجم قراردادهای بسته شده در این اکوسیستم را نشان می‌دهد.

این یعنی هرچند قراردادهایی با ابعاد بزرگ (سری B به بعد) کمتر از یک چهارم قراردادها را از نظر تعداد تشکیل می‌دهند، اما بیش از هفتاد درصد مبلغ قراردادها را به خود اختصاص داده‌اند.
اما در کشور ما چه اتفاقی می‌افتد؟ مدتی جوگیر می‌شویم روی چند صد یا شاید چند هزار استارتاپ کوچک سرمایه‌گذاری می‌کنیم. اما نه پول دنبال کردن تیم‌های موفق را داریم نه اراده و ذهنیتش را. به عبارتی کلی نهالستان داریم، اما زمین آماده‌ای که نهال‌ها را در آن بکاریم تا به بار بنشیند نه! پس نباید به انتظار میوه بود.
اما چرا این اتفاق می‌افتد؟ سرمایه‌گذاران دولتی و سه‌لتی که اساسا به دنبال موفقیت تیم‌ها نیستند. آنها تیم‌ها را می‌خواهند تا با آن گزارش به مدیران و جامعه دهند و در گزارش دادن خیلی فرقی بین یک تیم که تازه محصولش را ارائه کرده با یکی که ۱۰۰ هزار محصول می‌فروشد، نیست. ضمن اینکه یک مورد را مگر چند بار می‌شود گزارش داد؟ فوق فوقش دو سه بار. ضمن اینکه مورد جدید برای گزارش بهتر هم هست. شما جای آنها باشید چه می‌کنید؟ پولتان را می‌دهید به یک تیم که تا حالا چند نفر گزارشش را داده‌اند یا تیم‌های جدیدی می‌آورید که می‌شود با آنها گزارش داد و افتتاحشان کرد و هزینه خیلی کمتری هم دارند؟ یعنی هر صد‌تایشان به اندازه یک شرکت افتتاح شده هم هزینه ندارد!!
اما خصوصی‌ها؛ یک دسته از آنها با سرمایه‌گذاری خرد می‌خواهند حمایت‌های مادی و معنوی همان دولتی و سه‌لتی‌ها را جلب کنند که حسابشان مثل همان قبل است. گرد و خاکی می‌کنند و مجوزهایی و حمایت‌هایی می‌گیرند و دیگر کارشان با تیم تمام می‌شود. اما آنها که واقعا می‌خواهند سرمایه‌گذاری کنند؛ اغلبشان تصور می‌کنند کاسه ماست دریا را دوغ می‌کند. وارد کار که می‌شوند می‌بینند اینها از خارجی‌ها کاسه ماست اول را دیده‌اند و دوغ آخر را، این وسط این همه نهاد و سرمایه‌گذار و ساختار تأمین مالی بوده و دیده نشده‌اند. فعلا هم آنها که با ادبیات ونچر آشنا هستند، خیلی پولدار نیستند که پولدارها عمدتا اگر سالم پولدار شده باشند، موفقان نسل قبلند که همان موفقیتشان در پارادایم قدیم مهمترین عامل مقاومتشان در مقابل ایده جدید است و سخت قبول می‌کنند که وارد یک سرمایه‌گذاری جسورانه که درست هم معلوم نیست آخرش چه می‌شود، بشوند. این می‌شود که ما می‌مانیم یک‌سری تیم که کلی جایزه بردند و همه گفتند موفقی، اما کسی حاضر نشده پول به آنها بدهد و داستان‌های موفقیت‌مان هم می‌شود همان چند داستانی که سرمایه‌گذار بیرونی ساخته و عده‌ای که اول ایجاد شدند و چند سال بعد فهمیدند که استارتاپند!!

[پاییز ۹۸]

چرا موفق‌ها شکست نخوردند؟

اگر علل شکست استارتاپها را گوگل کنید، هزاران مطالب می‌بینید که لیستی از عواملی که باعث شکست استارتاپ‌ها می‌شود را لیست کرده است. از ۳- ۴ دلیل مهم برای شکست استارتاپ‌ها هست تا ۳۰ – ۴۰ دلیل! یک نمونه از مطالبی که در منابع نسبتا معتبر مرتبط با استارتاپ‌ها منتشر شده را در زیر می‌بینید.[۱]

این را داشته باشید! حالا این را گوگل کنید که استارتاپ‌های بزرگ چطور ایجاد شدند (مثلا ?How Instagram started) نتایجی شبیه نمودارهای زیر و مطالب مرتبط با آنها را خواهید دید.

اینها را که نگاه میکنی اغلب مواردی که به عنوان عامل شکست در لیست اول بود را در آنها می‌بینی یعنی، پیدا نکردن سرمایه‌گذار، تیم اولیه نامطلوب، عدم تناسب محصول اولیه با بازار و موفق نبودن ارائه محصول اولیه، تغییر استراتژی و چیزهای دیگر. از این عجیب‌تر اگر نمودارهای مربوط به فرایندی که کارآفرینان موفق و معروف طی کرده‌اند را ببینیدوضع از این هم بدتر است. نمودار زیر مربوط به استیوجابز، اسطوره کارآفرینی این روزهای اکوسیستم است.[۲]

از اخراج از دانشگاه و اخراج از شرکت خودش تا تغییر مکرر حوزه فعالیت قبل از شروع اپل و تلاش برای کارهایی که هیچ وقت موفق به انجام آن‌ها نشد.

سؤال دقیقا اینجاست که اگر دلایل شکست یک استارتاپ یا یک کارآفرین آنهایی است که در لیست‌هایی شبیه آنچه در ابتدا آوردم، چطور این عوامل کارآفرینان موفق را شکست نداده است؟ به نظر می‌رسد علت اصلی شکست یک استارتاپ یا یک کارآفرین پذیرش شکست و دست برداشتن از کار و هدفی است که برای آن شروع کرده است و این پذیرش وقتی اتفاق می‌افتد که یک فرد یا افراد محوری یک استارتاپ امید به موفقیت یا انگیزه تلاش بیشتر را از دست بدهند. حالا من با این نگاه عوامل شکست را بازخوانی می‌کنم. علت اصلی که باعث شده یک نفر انگیزه‌اش را برای ادامه کار از دست بدهد یا یک تیم بپذیرد که دیگر نمی‌تواند موفق باشد، چه بوده است؟ و اگر دقیق‌تر نگاه کنیم و بپرسیم چرا این علت‌ها باعث از دست رفتن انگیزه یک فرد یا تیم شده است، به پاسخ جالبی خواهیم رسید. عوامل انگیزاننده افراد چه بوده که مثلا با پیدا نکردن سرمایه‌گذار یا عدم اقبال بازار به آنها (که در دلایل با عناوین مختلفی مثل عدم تناسب محصول با بازار به موقع نبودن زمان ارائه محصول و …) آن انگیزه را از دست داده‌اند؟ کمی که خوب دقت می‌کنی اینطور به نظر می‌رسد آنهایی که از ایجاد یک کار، رسیدن به نتیجه‌ای غیر از خود کار برایشان مهم بوده، مثلا می‌خواستند ثروتمند شوند، معروف شوند، صاحب یک یونیکورن شوند و … ، با بروز این عوامل شکست خورده‌اند یا شکست را پذیرفته‌اند. تازه این‌ها برای آنهایی است که تا مراحلی رفته‌اند که می‌شده اسم آنها را کارآفرین گذاشت و کارشان به یک استارتاپ تبدیل شده است و گرنه خیلی‌ها به این حد هم پای اهداف و آرزوهایشان نمی‌مانند و اگر در آنها دنبال دلیل بگردی، احتمالا لیستی متفاوت از دلایل خواهی یافت، مثل اینکه کسی حمایت نکرد، ساختار اقتصاد خراب بود، اصلا اجازه موفقیت به همه داده نمی‌شود و از این دست دلایل.

آن چیزی که من فهمیدم این است که اگر برای کسی یا تیمی، کاری که می‌کرده (در هر سطحی) یا کارآفرینی و خلق ارزش مهم بوده، نه نتایج مالی و اجتماعی آن، هر کدام از این دلایل شکست هم برایش پیش آمده، راهش را پیدا کرده و انگیزه‌اش را از دست نداده و بالاخره هم موفق شده است. اینکه خودِ کار و کارآفرینی برای اینها مهم بوده نه نتایج شخصی‌شان، را می‌شود از سبک زندگی و صحبت‌های پیشروان کارآفرینی مثل جابز و زاکربرگ و پیج و برین و ماسک هم فهمید.

 

[۱] https://startupdevkit.com/why-learning-about-startup-failure-is-critical-to-startup-success/

[۲] https://blog.adioma.com/how-steve-jobs-started-infographic/

[پاییز ۹۸]

واژه‌هایی که باورمان را شکل داده‌اند!

هم خیلی شنیده‌ام هم معتقدم که فرهنگ شکست خوردن باید در کشور اصلاح شود. یعنی نباید کسی از شکست خوردن شرمنده شود یا هست و نیستش را سر اینکه دست به یک کار جسورانه زده و خواسته کارآفرینی کند اما موفق نشده، از دست بدهد. اصلا در غرب، طرف به اینکه کارآفرین سریالی است، افتخار می‌کند. در اغلب موارد که نگاه می‌کنی کارآفرین سریالی یعنی اینکه N بار شکست خورده و دست از کارآفرینی برنداشته، خیلی‌ هم افتخار می‌کند و تجربه شکستش را منتشر می‌کند. حتی اینهایی هم که خیلی موفق هستند، شاید برای اینکه اثبات کنند، خیلی مردمی بوده‌اند!! یکی دو تا شکست را تعریف می‌کنند و آنها را عامل موفقیت خود می‌دانند! گویا کسی که شکست نخورده یک چیزی کم دارد!

پس چرا برای ما شکست اینقدر سخت است. کمی در شکست و پیروزی و موفقیت و اینها دقیق‌تر شدم. با ادبیات انگلیسی خیلی آشنا نیستم اما کمی که گشتم متوجه یک تفاوت کوچک شدم. آنها برای شکست استارتاپ از واژه fail یا failure استفاده می‌کنند در مقابلِ success یا موفقیت خودمان، اما مثلا برای مسابقات ورزشی هیچوقت برای شکست از این واژه استفاده نمی‌کنند، بلکه واژه lose را به کار می‌برند که معادل باخت ماست و مخالف آن برد است. اما ما معمولا باخت و شکست را معادل می‌گیریم. کمی در دیکشنری‌های آنلاین این دو واژه را مقایسه کردم، نتایج جالب بود:

– fail is to be unsuccessful while lose is to cause (something) to cease to be in one’s possession or capability due to unfortunate or unknown circumstances, events or reasons.
– Losing means comparison of you versus someone else but failing means comparison of yourself versus yourself.
– Losing comes when you give up.
– Failing is a symbol that you tried.
– Failure is always better than losing.

تفاوت جالب بود، ما شکست را معادل باخت می‌دانیم و باخت هم معادل ناامیدی و دست برداشتن از هدف است. اما fail یا عدم موفقیت (که من معادل خوبی برایش پیدا نکردم چون عدم موفقیت معادل unsuccessful است) اتفاقا عامل محکم شدن در رسیدن به نتیجه و به معنی هزینه بیشتر کردن برای رسیدن به هدف است. اینطور است که شما هرچه بیشتر برای یک هدف هزینه می‌کنی نه تنها ناامید نمی‌شوی که به موفقیت امیدوار و نزدیک خواهی شد. در جامعه هم به کسی که چنین تجربه‌ای داشته به چشم یک بازنده نگاه نمی‌شود. به نظرم باید واژه‌ای برای fail پیدا کرد. تا وقتی که در مواجهه با کلمه شکست، واژه معادل باخت در ذهنمان شکل می‌گیرد، نمی‌توانیم با افتخار به آن فکر کنیم و دیگران هم نمی‌توانند یک بازنده (همان شکست خورده) را یک انسان ارزشمند قلمداد کنند.

[پاییز ۹۸]

سرمایه‌گذاری خطرپذیر؛ سُکانک اقتصاد

اوایلی که وارد زیست‌بوم کارآفرینی شده بودم، مدتی را در آمار و ارقام و گزارشات چرخیدم. اعداد و ارقام در اهمیت سرمایه‌گذاری خطرپذیر کم نبود، اما یک گزارش خیلی توجهم را جلب کرد و سؤال برانگیز شد.[۱] اعداد و ارقام زیادی در گزارش IHS آمده بود، اما این بخش خیلی برایم جالب بود که در حوالی سال‌های ۲۰۱۰ کمتر از ۰.۲ درصد تولید ناخالص ملی آمریکا صرف سرمایه‌گذاری خطرپذیر شده بود، اما ۲۱ درصد تولید ناخالص ملی را شرکت‌هایی که با این نوع سرمایه‌گذاری تأسیس شده‌اند، ایجاد کرده‌اند.
دو سه ماه پیش هم گزارش استنفورد را در مورد اثرات سرمایه‌گذاری جسورانه در شرکت‌های بورسی آمریکا دیدم که جالب بود.[۲] ۴۳ درصد شرکت‌های بورسی آمریکا که در ۴۰ سال گذشته ایجاد شده‌اند، حاصل سرمایه‌گذاری خطرپذیرند و این ۴۳ درصد ۵۷ درصد ارزش کل را ایجاد می‌کنند، یعنی ۵۷ درصد ارزش بزرگترین شرکت‌های دنیا از طریق سرمایه‌گذاری خطرپذیر ایجاد شده است.

این موضوع وقتی عجیب‌تر می‌شود که بفهمیم الآن که نسبت به سال‌های گذشته (غیر از سال‌های حباب دات کام) وضعیت سرمایه‌گذاری خطرپذیر در آمریکا رشد خوبی داشته، کمتر از نیم درصد تولید ناخالص ملی این کشور از این طریق سرمایه‌گذاری می‌شود. اما چطور چنین چیزی ممکن است؟
پیتر سنگه در کتاب پنجمین فرمان مثال جالبی می‌زند که به سُکانک معروف است. او می‌نویسد که وقتی کشتی‌ها خیلی بزرگ می‌شوند، سکان هم خیلی بزرگ می‌شود و برای اینکه این سکان بزرگ بتواند در آب حرکت کند، روی خود آن، سکان کوچکتری قرار می‌دهند که با چرخش آن حرکت سکان بزرگ راحت‌تر می‌شود. به نظر می‌رسد سرمایه‌گذاری خطرپذیر حکم همان سکانک را دارد که اگر درست بچرخد می‌تواند به حرکت کشتی اقتصاد جهت بدهد. عملا سرمایه‌گذاری خطرپذیر هرچند کوچک است، اما را‌ه‌های جدید را باز می‌کند، مقاومت‌های بیجا را می‌شکند و راه‌های غلط را در همان ابتدای راه و بدون نیاز به صرف هزینه‌های زیاد نشان می‌دهد. این سبب می‌شود سرمایه‌گذاری‌های بزرگتر عاقلانه‌تر باشند و بازدهی بیشتری را فراهم کنند.

پی‌نوشت: کمی که دقت کردم فهمیدم که این مقدار کم سرمایه‌گذاری خطرپذیر همه سرمایه‌گذاری در آن شرکت‌هایی که بخش مهمی از اقتصاد آمریکا را تشکیل می‌دهند، نبوده است و منابع بسیاری از نهادهای سنتی و تسهیلات و بازار سرمایه به این شرکت‌ها تزریق شده است، اما محرک یا سُکانک این سرمایه‌گذاری‌های بعدی همان سرمایه‌گذاری خطرپذیر اولیه بوده است.

[۱] http://www.mkooi.com/graphics/VenImpact2011.pdf

[۲] https://www.gsb.stanford.edu/insights/how-much-does-venture-capital-drive-us-economy

[پاییز ۹۸]

افسردگیِ بعد از هیجان کاذب!

در گزارش pitchbook دیدم که میزان سرمایه‌گذاری خطرپذیر در آمریکا بعد از سال ۲۰۰۰ برای اولین بار بالای ۱۰۰ میلیارد دلار رسیده. آمارها و نمودارهای مربوط به سرمایه‌گذاری خطرپذیر را که دیدم جالب بود. یک رشد هیجانی در سال ۹۹ و ۲۰۰۰ و بعد افتی که هنوز هم بعد از حدود ۲۰ سال میزان سرمایه‌گذاری به عدد سال ۲۰۰۰ نرسیده است.

این هیجان کاذب در سال‌های ۹۳ تا ۹۵ در اکوسیستم کارآفرینی ما هم رخ داد که هم نیروی انسانی زیادی را به خود جلب کرد و هم نسبتا سرمایه‌گذارهای زیادی (هرچند در اوج هیجان هم میزان سرمایه‌گذاری ما عددی نبود به نسبت ابعاد اقتصاد ما حدودا یک بیستم آمریکایی‌ها هیجان زده شدیم). به همان سرعت هم افسردگی در اکوسیستم ایجاد شد که البته شرایط اقتصادی و چالش‌های داخلی و خارجی هم به این موضوع دامن زد و علی‌رغم هیجان کمتر، در ما افسردگی بیشتری ایجاد شد. با توجه به بازگشت نمودارهای جهانی به نظر می‌رسد بخش زیادی از این افسردگی هم کاذب بوده و ناشی از ترس و تجربه ناموفق بسیاری سرمایه‌گذاران در دوران هیجان. البته که در طول این دوره نهادها، زیرساخت‌ها و فرهنگی که لازم بوده تا بتواند سرمایه‌گذاری خطرپذیر را به نتیجه برساند، هم به بلوغ رسیده‌اند. یک نکته جالب هم اینکه خیلی از سرمایه‌گذاری‌های موفقی که امروز می‌بینیم (مثل اوبر و ایربی‌اندبی و فیسبوک) حاصل سرمایه‌گذاری‌های دوران افسردگی و حتی در بدترین سال‌ها مثل سال ۲۰۰۹ (اوج رکود اقتصادی) شکل گرفته. به نظر می‌رسد الآن وقت سرمایه‌گذاری هوشمندانه و ساختن نهادها و زیرساخت‌های اکوسیستم است و باید با استفاده از تجربه‌های موجود این دوران را کوتاه کرد و رونق منطقی را به فضای کارآفرینی برگرداند.

[پاییز ۹۸]

ریسکِ ریسک نکردن

خیلی آمار و ارقام و خبرهای درست و غلط از چالش‌ها و مشکلات کوچک و بزرگ اقتصادی و سیاسی و امثال این به گوشمان می‌رسد؛ اما کمتر خبر و اطلاعاتی به اندازه دیدن شاخص جهانی کارآفرینی (GEI) نگرانم کرده بود. نموادارهای زیر را ببینید؛ خواهید فهمید که باید برای آینده نگران بود.

شاخص جهانی کارآفرینی ۱۵ زیر شاخص دارد. ما در کل، در اواسط لیست کشورهای جهان هستیم، اما دو زیر شاخص دوم و سوم بسیار تأمل‌برانگیز است. نمودار اول کشور آمریکاست که در صدر کشورها قرار دارد. مهارت‌های استارتاپی این کشور ۱۰۰ است و ریسک‌پذیری در آن ۹۶.۹ درصد و نمودار دوم ماییم. با مهارتهای استارتاپی ۹۹.۴۲ درصد که رتبه هفتم جهانیم و ریسک‌پذیری ۱.۳۶ درصد رتبه ۴ تا به آخر را داریم. این یعنی آن همه مهارت هم به درد نمی‌خورد چون کسی نیست که روی آن ریسک کند و سرمایه‌گذاری!
خب، ربط موفقیت در آینده به خطرکردن در امروز هم آنقدر روشن است که نیازی به استدلال برای آن نیست. کافی است ریسک و آینده را گوگل کنید تا جملات و نقل قول‌های افراد مشهور و بزرگان را در این مورد ببینید و بفهمید که حتی برایان تریسی هم گفته است که آینده برای کسانی است که ریسک می‌کنند نه کسانی که راحت‌طلبی را پیشه کرده‌اند!
این ربط در سطح ملی و ساختن آینده کشور بسیار مهمتر است. ملتی که خطر نکند، جایی در آینده جهان نخواهد داشت و محکوم به حذف و فراموشی است. و ما با این ساختارها، بروکراسی‌ها، نظامات محافظه‌کار نظارت و ارزیابی و عدم تفکیک خطا و فساد عملا آینده را فدای آسایش و رفع دغدغه‌های امروز می‌کنیم. آنچه قبل از علم و فناوری و استعداد و منابع ملی برای ساختن آینده و رشد کشور نیاز است، جسارت تصمیم‌گیری و خطر کردن است که روز به روز هم با نیروهای بیرونی مثل تحریم‌ها و تهدیدات خارجی و هم با عوامل درونی مثل پیچیدگی‌های بروکراتیک و جلوگیری از هر کار جسورانه به بهانه مبارزه شعاری با فساد در حال کم شدن است. برای داشتن آینده باید خطر کرد و حاکمیت هم باید از کسانی که خطر می‌کنند، حمایت کند نه اینکه مسئولان بگویند دولت ریسک نمی‌کند و بنگاه‌های اقتصادی باید ریسک فعالیت‌ها را بپذیرند!!

[پاییز ۹۸]

نظام آموزشی مطلوب

سیستم آموزشی حوزه‌های قدیم چطور بود؟

خیلی از علمای قدیم را که ببینی، دروس مقدماتی را پیش پدر یا عموی‌شان خوانده‌اند. اصلا اینطور نبود که ثبت‌نام انجام بشود و مشخص باشد که یک نفر باید چه درس‌هایی را بخواند. کسانی هم که عمو یا پدر عالم نداشتند، عالمی را می‌دیدند و این عالم سفارش طلبه را به یکی از طلاب توانمند خودش می‌کرد. مثلاً به یکی از تازه‌واردها می‌گفت که صرف با فلانی شروع کن و به دیگری می‌گفت که اخلاق را با بهمانی شروع کن. بعد از مدتی که درس‌های مقدماتی به این شکل گذرانده می‌شد، چند نفر از طلبه‌ها – مثلاً سه یا چهار نفر – جمع می‌شدند و حسب نیاز به سراغ یکی از اساتید می‌رفتند تا برای‌شان درس بگوید؛ گاه مجبور به اصرار می‌شدند تا استاد یک ساعت به آنها اختصاص بدهد. مثلاً آقای حسن‌زاده‌ی آملی نقل می‌کردند که «آیت‌الله شهرانی به اصرار بنده و یکی از دوستان، یک ساعت قبل از اذان صبح درسی به ما می‌دادند؛ در این ایام، قبل از اذان صبح سر بحث دو کلاس نشسته بودیم». یعنی سیستم حوزه اینطور نبود که طلاب از ساعت ۸ الی ساعت ۱۶ کلاس داشته باشند و حضور و غیاب بشوند و برای ورود و خروج، کنکور بدهند و الخ. برخی از طلبه‌ها بعد از گذراندن این درس‌ها به مرحله‌ی اجتهاد می‌رسیدند و تعدادشان هم کم بود. اینها درس خارج می‌گفتند؛ یعنی مجتهد شهیری می‌شد و یک مبحث مشخصی را به‌صورت عمومی در درس خارجش مطرح می‌کرد و همه می‌توانستند در درس ایشان شرکت کنند. درس بقیه معمولاً به‌صورت محدود و خصوصی برگزار می‌شد؛ مثلاً اگر در محوطه‌ی حوزه می‌رفتی، عده‌ای گله‌گله نشسته بودند؛ یکی به چند نفر لمعه می‌گفت؛ دیگری به چند نفر مکاسب می‌گفت؛ دیگری صرف می‌گفت؛ و الخ.

یکی از تفاوت‌های سیستم حوزه‌ی قدیم با سیستم دانشگاهی این بود که همه لزوماً از یک مسیر مجتهد نمی‌شدند؛ بلکه استاد اصلی حسب شرایط – توان فرد و پتانسیل اساتید – مسیر تحصیل هر طلبه را مشخص می‌کرد. البته هنوز هم در قسمت‌هایی از قم این سنت در تحصیل وجود دارد؛ مثلاً حاج‌آقا علوی می‌گویند که امضای من در تایید یک شخص از امضای بسیاری از مدارس، اعتبار بیشتری دارد. ولی جریان کلی که در سیستم حوزه در حال رواج است، حرکت به‌سمت سیستم‌های ترمیک و استاندارد شده‌ی دانشگاهی است.

آیا این مدل، مدل خوبی است؟ یعنی آیا این مدل قابل تعمیم به سایر رشته‌ها و علوم هم هست یا اینکه فقط برای دروس فقهی و دینی جواب می‌دهد؟

برای کسانی که وارد این سیستم شده‌اند خیلی خوب است؛ ولی توسعه‌پذیری‌اش بسیار کم است. مثلا الان حوزه‌ی علمیه دارد حدود ۲۰۰۰۰ نفر طلبه می‌گیرد و این ۲۰۰۰۰ نفر را هم زمانی توانست پشتیبانی بکند که ساختار قدیمی خودش را کنار گذاشت و این سیستم ترمیک دانشگاه را پیش گرفت. سوال جدی این است که چطور سیستمی مثل سیستم قدیم حوزه می‌تواند حدود ۱۰۰۰۰۰۰ نفری را که متقاضی دانشگاه‌ها هستند، پشتیبانی کند. شاید اصلاً این امکان‌پذیر نباشد. حوزه مثل دانشگاه نیست که یک نفر بیاید و بعد از چهار یا پنج سال درسش تمام بشود و برود؛ حوزه تمام شدن و درآمدن ندارد. با این وضعیت به نظر می‌رسد که طی ده سال آینده حوزه تحولات اساسی را به خود ببیند؛ البته تحولاتی در جهت منفی؛ نه مثبت.

در دوران گذشته از یک روستای ۲-۳ هزار نفری، ۴-۵ نفر تحصیل را انتخاب می‌کردند که نهایتاً یک یا دو نفرشان به درجه‌ی اجتهاد می‌رسید و بقیه مبلغ و امام جماعت می‌شدند. یعنی این نبود که همه الا و بالا باید تحصیلات آکادمیک داشته باشند. اینکه آیا می‌شود برای رشته‌هایی مثل صنایع دقیقه، هم همین سیستم گله‌گله‌ی حوزه را پیاده کرد؟ اگر با همین ابزارها و روش‌هایی که در دستمان است به نظر می‌رسد که خرتوخر عجیب‌غریبی بشود. شاید این سیستم درست باشد؛ ولی در مورد یک مدرسه و دو مدرسه که فکر نمی‌کنیم. زمانی که در مقیاس کلان فکر می‌کنیم، نمی‌توانیم الگوی یک مدرسه را به‌صورت خطی توسعه بدهیم و کل سیستم را مثل یک مدرسه ببینیم؛ اشتباهی که الا ماشاءالله در سیاست‌های آموزشی کشورمان، مشاهده می‌کنیم. جامعه‌ی حاصل از مدرسه‌های کشور، جمع جبری مدارس کشور نیست. این جامعه باید طوری مدل شود که هویت و مأموریت‌های اصلی‌اش حفظ بماند.

این موضوع، قضیه‌ی توسعه‌ی فراکتالی را زیر سوال نمی‌برد. به خاطر اینکه توسعه در فراکتال‌ها، خطی اتفاق نمی‌افتد. در فراکتال‌ها توسعه حسب یک رابطه‌ای اتفاق می‌افتد و این رابطه محدودیت‌زا است. مثلاً درخت یک ساختار فراکتالی دارد و همین روابط توسعه‌دهنده‌ی درخت، موجب می‌شود که درخت تا محدوده‌ی معینی رشد کند. اما ما با نگاه کلاسیک و خطی سعی می‌کنیم که یک نمونه‌ی موفق را به‌صورت بدون حدومرز توسعه بدهیم. لذا در مورد سیستم حوزه هم شاید سیستم حوزه طوری توسعه می‌یابد که حدومرزش محدود باشد و بیش از آن با حفظ هویت و مأموریت ش قابل توسعه نباشد. شاید ساختار فراکتالی حوزه فقط برای همین ابعاد کوچک جواب بدهد. باید فکر کرد؛ در مورد اینکه سلول اولیه‌ی حوزه و مکانیزم توسعه‌ی آن باید چطور باشد تا بتواند حجم عظیم طلاب و دانشجوها را پشتیبانی کند؟

برخی مفاهیم در طراحی سیستم آموزشی وجود دارند که بسیار قابل اهمیت هستند. مثلاً رابطه‌ی مستقیم استاد با دانشجو. اما این مفهوم برای پیاده‌سازی در مقیاس کلان، ملاحظات فراوانی دارد. مثلا اینکه در حال حاضر به‌طور متوسط نسبت اساتید به دانشجویان حدود ۱ به ۵۰ است. آیا یک پدر قابلیت پرورش و آموزش ۵۰ فرزند را دارد که یک استاد بتواند فقط در ساعات کاری‌اش آموزش و پرورش ۵۰ دانشجو را مدیریت کند؛ آن هم این اساتید که از هر ۱۰۰ نفر، سر ۲ نفر هم به تن‌شان نمی‌ارزد؟ اصلاً فرض کنیم که ارتباط استاد و دانشجو خیلی خیلی خوب و لازم؛ و اصلاً هر دانشجو یک استاد؛ با این حساب هم هنوز ساختاری برای پشتیبانی صحیح این اتفاق در مقیاس کلان نداریم.

در سیستم حوزه‌ی قدیم چه مدرکی داشتیم؟

امضای استاد؛ معمولاً اینکه یک طلبه فلان درس‌ها را خوانده یا اینکه اجازه‌ی بهمان کار را دارد. البته خیلی وقت‌ها حتی این مدرک هم داده نمی‌شد و تأییدات ضمنی بود. مثلاً وقتی قصد به درس خواندن می‌کردی، استاد شما را برای یک درس مشخص به یک طلبه معرفی می‌کرد و این بدین معنی بود که فلان درس آن طلبه مورد تایید این استاد است. یعنی رئیس مدرسه مسلط بود به شرایط طلاب مدرسه. مثلاً شهید بهشتی و شهید قدوسی و … که مدرسه حقانی را تاسیس کردند، هدف‌شان آدم‌پروری بود و به همین دلیل به هر کس یک کار متفاوت می‌دادند؛ یکی را به تحصیل و یکی را به تدریس امر می‌کردند. در حالی که در دانشگاه‌ها نه رئیس دانشگاه، نه رئیس دانشکده، نه رئیس گروه و گاه نه حتی استاد راهنما دانشجو را نمی‌شناسد. در حالی که همه کسانی که زیر دست شهید بهشتی رفتند، بالاخره یا در مباحث علمی یا در مباحث فنی یک کاره‌ای شدند. البته با توجه به اساتیدی که ما می‌شناسیم‌شان، خدا را شکر می‌کنیم که ما را نمی‌شناسند و در دوره‌ی تحصیل، کاری به کارمان ندارند. چون اگر داشتند، وضع وخیم‌تر از اینی که هست، می‌شد. بعضی از اساتید دو تا مرغ را هم نمی‌توانند پرورش بدهند. البته تک و توک اساتیدی هستند که خیلی توانمند و آدم‌سازند؛ ولی مابقی واقعاً فاجعه‌اند. استادی فقط که به دانش نیست. یک حداقل‌هایی هم لازم دارد؛ در هر رشته که می‌خواهد باشد.

یکی دیگر از مفاهیمی که در سیستم‌های آموزشی اهمیت دارد این است که اساتیدی که قابلیت شاگردپروری دارند، در این سیستم تربیت بشوند و بالا بیایند؛ نه کسانی که به دنبال انواع مدارک و کردیت‌ها هستند.

در سیستم قدیم حوزه – مثل سیستم قدیم تترا – هر کس که می‌خواست وارد سیستم می‌شد؛ ولی همه نمی‌توانستند ادامه بدهند. یعنی بعد از مدتی خودشان متوجه می‌شدند که به درد این سیستم نمی‌خورند. خودشان می‌رفتند بیرون و به کار دیگری – مرتبط یا غیرمرتبط – مشغول می‌شدند. یعنی مثل دانشگاه نبود که با زور و شب‌امتحان‌خوانی و تقلب و دستمال و چونه و … قبولی بدهند و تمام بشود و برود. مجتهد شدن برای هیچ کسی کلاس کاری و منصب و … نمی‌آورد که یک عده دنبال آن باشند. در صورتی که توی دانشگاه همه به زور به دنبال گرفتن مدرک دکتری هستند که بتوانند پزش را بدهند. این مدرک‌ها توهم هم می‌آورد و افراد فکر می‌کنند که صرف گرفتن مدرک دکتری، شخص خاصی شده‌اند؛ باد به غبغب می‌اندازند و هر جا که می‌روند مدرک‌شان را به نمایش می‌گذارند. شاید اساس تفاوت حوزه‌ی قدیم با دانشگاه در همین است که در سیستم حوزه‌ی قدیم، خود مسیر تحصیل، اصالت داشت؛ اما در دانشگاه مقصد تحصیل اصالت دارد. یعنی افراد حوزوی می‌گفتند که «درس می‌خوانیم چون وظیفه‌مان است» نه اینکه «درس می‌خوانیم تا بتوانیم ال کنیم و بل کنیم». در حال حاضر که حوزه یک حالت ترمیک به خودش گرفته و به همین خاطر ابتدا و انتها پیدا کرده، کاملاً دارد از اساس تغییر می‌کند. یعنی الان حوزوی‌ها هم می‌گویند که «به حوزه آمده‌ام تا بتوانم فلان کار را بکنم». البته ممکن است که فلان کار خیلی مقدس هم باشد. این باعث می‌شود که طلبه‌ها برای انتهای تحصیل خودشان وقت تعیین کنند و فقط تا مدت‌زمان مشخصی خودشان را «واقعاً» طلبه بدانند. برخلاف علمایی مثل امام که تا آخر عمرشان «واقعا» خودشان را طلبه می‌دانستند و در سیستم حوزه فعالیت می‌کردند و می‌گفتند که وظیفه‌ی اصلی ما طلبگی است و مواردی مثل مبارزه و اداره حکومت اسلامی عرض‌هایی است که بر آن حاکم شده است. چیزی که در این تحول اهمیت دارد این است که هویت و ماهیت سیستم آموزشی حوزه – که درس خواندن را وظیفه می‌دانست نه ابزار – کمرنگ شده و کمرنگ شدن‌ش ادامه هم دارد.

حوزه‌ی الان ما همان دانشگاه است که عده‌ای می‌آیند که بعداً بتوانند یک کاری – مثل اصلاح جامعه – بکنند. همین شده که جامعه و به تبعش تلویزیون پر شده است از «حجه‌الاسلام دکتر» که «حجه‌الاسلام»ش را در برخی جاها و «دکتر»ش را در برخی جاهای دیگر استفاده می‌کنند تا بتوانند اثرگذار باشند. اینها در واقع خروجی سیستم‌هایی مثل دانشگاه هستند. فقط دانشگاه‌های علوم انسانی که «اتفاقاً» همه اساتیدش لباس روحانیت به تن داشته‌اند.

علم را می‌شود دو دسته کرد. یکی‌ش علم کاربردی؛ دیگری علمی که اساسش نور است! علم کاربردی همان حرفه است؛ زیاد علم نیست. مثلاً همان آهنگری سابق در دروس امروزی تبدیل شده به رشته‌ی مکانیک. در دوره‌های قبل برای آهنگری کلاس و دانشگاه برگزار نمی‌شد؛ بلکه افراد مدتی پیش یک استادکار شاگردی می‌کردند و بعد از مدتی، فوت و فن کار را یاد می‌گرفتند و خودشان می‌شدند آهنگر. حالا هواپیما ساختن همان شمشیر ساختن است؛ فقط تکنولوژی مقداری پیشرفت کرده است. حرفه‌ی آهنگری تبدیل شده به رشته‌ی مکانیک و هوافضا؛ کشاورزی همینطور؛ تولید انرژی همینطور؛ و الخ. لذا علومی از این جنس قابل قیاس با علومی نیستند که نور خوانده شده‌اند – العلم نورً یقذفه الله فی قلب من یشاء. کسب علم سنخ نور، خیلی چیزهای دیگری غیر از دانش نیاز دارد. ای بسا که دانش اصلاً یک بخش قابل حذف از آن باشد. علمی که از سنخ نور است، معرفت ایجاد می‌کند. کسب معرفت آدم هم هیچ وقت تمام نمی‌شود – ما عرفناک حق معرفتک. یعنی انسان وقت به وادی معرفت می‌افتد هدف‌ش همین سیر در معرفت است. معرفت نهایی که حاصل نمی‌شود. لذا سیر اصالت پیدا می‌کند. اصلا مقصدی نیست که اصالت پیدا کند.

این نکته خیلی دقیق و ظریف است. وقتی که افراد با هدف سیر در مسیر معرفت پا به هستی علم سنخ نور می‌گذارد، قاعده‌اش این است که وقتی عالم به چیزی شدی، وظیفه‌ات می‌شود که آن را به بقیه بیاموزی – زکاه العم بذله لمستحقه؛ نه اینکه برای گفتن احکام به سراغ حوزه علمیه برویم. حالا اینجا یک سوال مطرح می‌شود و آن اینکه اصلاً در رشته‌هایی مثل مکانیک هم می‌توان شاگردپروری کرد یا اینکه دین باید پایه‌ی آموزش باشد و سایر مهارت‌ها حسب نیاز آموزش داده شود؛ مثل سیستم شیخ‌بهایی.

سیستم آموزشی غرب مبتنی بر نیاز است. یعنی در سیستم آموزشی غرب، مسئولین می‌آیند و می‌گویند که به یکسری افراد با چنین ویژگی‌هایی نیاز است و بعد تعیین می‌کنند که این ویژگی‌ها با سپری کردن این واحدها ایجاد می‌شود. یعنی یک نگاه کاملاً کارکردی به انسانهای در حال تحصیل وجود دارد. در دنباله‌ی همان سوال معروف انشاهای دبستان که «در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟». یعنی برای اینکه افراد یک کاره‌ای بشوند، کارکردشان اهمیت دارد و برای کسب این کارکرد، این توانمندی‌ها لازم است و برای این توانمندی‌ها باید این درسها خوانده شود. دقیقاً مثل ابزار؛ مثلاً یک آچار برای اینکه پیچ را باز کند، باید چنین باشد و چنان و یک انسان برای اینکه بتواند هواپیما بسازد باید چنین باشد و چنان یا یک انسان برای اینکه بتواند مشاوره روانشناسی بدهد باید چنین باشد و چنان و الخ. حالا فرض اینکه کارکردمحور نه؛ مسئله‌محور. چطور می‌توان سیستم آموزشی طراحی کرد که به‌جای افرادی با کارکرد مشخص، با قابلیت مشخص حل مسئله تربیت کرد؟

در دوره‌های گذشته اتفاقاً اینطور نبود که علما به دنبال حل مسئله باشند. آنقدر در مسیر علم پیش می‌رفت تا به یک حکمتی برسد تا در مواجهه با مسئله، راه‌حل از درون‌ش بجوشد. مثلاً شیخ بهایی نرفته تا بتواند معماری مسجد امام را علم کند یا آب نجف‌آباد را تقسیم کند؛ اما به حدی از بینش و حکمت رسیده بود که در مواجهه با مسائل، راه‌حل از درونش می‌جوشید. یا امام نرفت نحوه‌ی حکومت‌داری بخواند یا برای نحوه‌ی اسلامی کردن اجزای حکومت شاه، تحصیل کند؛ بلکه به بصیرت و حکمتی رسید که در لحظه راه‌حل‌های تقابل با حکومت شاه و تعامل با مردم از دل ایشان می‌جوشید.

اشتباه است که ما بیایم اسباب و اساس حل مسائل و تبیین تبدلات در عالم را به سطح مادی تنزل بدهیم و بخواهیم با تعریف الهی از علم آن را حل کنیم. یعنی مسائل عالم تنها راه‌حل‌های‌ش از داخل سیر طبیعی نیست. خیلی از مسائل از طرقی غیر از آنچه که ما می‌فهمیم حل می‌شود. علم الهی که ما داریم تنزل می‌دهیم به اینکه چطور می‌توانیم انتقالش بدهیم تا بتوان با آن مسئله‌ها را حل کرد، خیلی جاها ناظر به قوانین نشئات بالاتر عالم است و مسائل را جور دیگری حل می‌کند؛ غیر از آنچه که ما می‌فهمیم. ای بسا همان طور که حکومت اسلامی با قیام یک نفر حاصل شد، اقتصاد اسلامی هم با قیام یک نقر حاصل بشود. در این صورت دیگر این یک موضوع و مسئله علمی نیست. مشکل ما این است که مسائل را خلط کردیم. ما نمی‌توانیم بفهمیم که در نشئات بالای عالم چه خبر است و فقط اینقدر می‌فهمیم که مسئله فلان است و آموزش بهمان است و مشکلات بیسار است و از طرفی هم می‌پذیریم که علم چیزی فراتر از اینها است؛ بعد تلاش می‌کنیم که بتوانیم یکجوری قبای این علم را به بدن این مشکلات و مسائل و سیستم‌ها اندازه کنیم و بپوشانیم‌شان. بعد فکر می‌کنیم که متدلوژی ما چه باشد. اصلاً نشئه‌ی حل مسئله در عالم چیزی متفاوت از فهم ما است؛ یعنی آدمی‌زاد باید بستر حل مسئله را فراهم کند تا اینکه به سراغ تولید راه‌حل برود؛ چون ما که تاثیری نداریم – لاموثر فی الوجود الا الله. این است که کسب علم نور، باید برای افراد وظیفه بشود. یعنی سیستم جامعه‌ی اسلامی باید جوری باشد که اگر افراد می‌بینند که به تعداد کافی عالم علوم حوزوی هست، بروند و کشاورزی، نانوایی یا … بکنند؛ چون وظیفه است. اصلاً اینکه ما باید همه را ترغیب کنیم که بروند در سیستم حوزه، شاید اشتباه باشد.

اشتباه ما این است در پارادایم‌های غربی افتادیم و سطح فهم‌مان به در علم و حتی علوم دینی به سطح مادیات تنزل پیدا کرده و نگاهمان کاملاً کارکردی شده است. یکی از دلایلی که تلاش‌های علم دینی جواب نمی‌دهد همین است که فهم از علم دینی پایین آمده است. در حالی که ماهیت علم دینی اصلاً شبیه به ماهیت علوم مادی – با این ادبیات که تولید و انتقال دانش و حل مسئله و مدل مدیریت اسلامی و … – نیست. اشتباه ما این است که وقتی می‌گوییم «علم باید دینی بشود» یا اینکه می‌گوییم «سیستم آموزش باید دینی طراحی شود»، وقتی‌که علم را چیزی غیر از آنچه که هست تعریف کنیم، سیستم‌های‌ش هم غیر از این می‌شود؛ اصلاً نوع فکر کردن عوض می‌شود و … . وقتی گفتیم که «العلم نورً یقذفه الله فی قلب من یشاء»، فقط تو بستری فراهم می‌کنی که «من یشاء» ایجاد بشود. در این صورت همه‌ی اجزای سیستم آموزشی‌ات باید در این راستا حرکت کنند که همه افراد داخلش به مرحله «من یشاء» برسند. حالا دیگر این علم مسئله‌ها را حل می‌کند؛ اما نه «لزوماً» به همین متدلوژی‌ها و روش‌های موجود؛ بلکه «شاید» با ابزارها و طرق دیگری. گاهی حتی ممکن است که این افراد – به قول امام (ره) – به ولایت کلیه نیز برسند و از این طریق مسائل را حل می‌کند. لزومی نیست که اقتصاد اسلامی ما حتما با متدلوژی‌های علمی حل بشود. با ولایت کلیه حل بشود یا چیزی شبیه این، اشکالی دارد؟ البته الان ما خودمان هم نمی‌فهمیم.

فهم‌مان از علم بسیار پایین آمده است. اصلاً مباحثی که مطرح می‌شود مذخرفات محض است. می‌گویند می‌خواهند اسلام‌شناسی اسلامی ایجاد کنیم. کسی را که طبق سیلابس درسی اینها درس می‌خواند، بگذارید در مقابل علامه قاضی. علم علامه به انسان کجا و علم یک انسان‌شناس به انسان کجا؟! علم غرب، یکسری روش فهم تولید کرده که ما آنها را پذیرفتیم و حالا می‌خواهیم به آنها رنگ و بوی اسلامی بدهیم. آنوقت می‌گوییم «در انسان‌شناسی غربی می‌گویند انسان دارای فلان ویژگی‌ها است و اسلام می‌گویند که انسان دارای بهمان ویژگی‌ها است» و خوشحالیم که داریم علم دینی تولید می‌کنیم. اصلاً می‌شود علم امثال علامه قاضی را مدل کرد و توی یک سیستم ریخت در مغز طلبه؟ استاد باید خودش بفهمد و یک درجه‌ای از فهم را خودش داشته باشد تا بتواند پرورش بدهد. آیا اصلاً تربیت به آن شکلی که ما در اسلام قبول داریم به‌صورتی است که ما بیاییم رشته‌ی «علوم تربیتی اسلامی» ایجاد کنیم؟ یا اینکه تربیت را دست رب می‌دانیم و فقط کاری می‌کنیم که بستر تربیت در افراد ایجاد بشود؟ ای بسا که در اقتصاد هم همینطور باشد. ما اقتصاد را به‌عنوان یک علم پذیرفتیم و بعد یک چیز اضافه‌ای گذاشتیم کنارش و گفتیم که باید اقتصاد اسلامی داشته باشیم. آنوقت بعضی از اقتصاددان‌های ما می‌گویند که برویم ببینیم بیخ اقتصاد غرب چه بود که ما بیخ‌ش را اسلامی کنیم تا بتوانیم اقتصاد اسلامی تولید کنیم! جنس علم اسلامی با جنس علوم کاربردی متفاوت است.

اینقدر بعضی وقت‌ها سطح فهم آدم‌ها از مسائل پایین می‌آید که یک تحلیل در حال شیوع در بین بچه‌مذهبی‌هایی که می‌شناسم‌شان این است که یکی از دلایل مدیریت خوب امام در انقلاب، حضور چندمدتی او در فرانسه بوده است. یعنی فهم آدم‌ها آنقدر تنزل پیدا می‌کند که همه‌ی اسباب را مادی می‌بینند که وضع تحلیل‌شان به اینجا می‌رسد. حال ما یک تکه را از عالم پایین برمی‌داریم و یکه تکه را از عالم بالا. حق هم داریم که نفهمیم. از وقتی که خردسال بودیم با همین پارادایم بزرگ شدیم و حتی حالا هم که در دانشگاه هستیم، همین پارادایم بر ما حاکم است و بعد می‌خواهیم فکر کنیم به یکسری اسباب غیبی در حل مسائل‌مان! این است که نمی‌توانیم مطلوب طراحی کنیم؛ پس بیاییم ذره ذره، مشکلات نظام موجود را برطرف کنیم. مثلاً بتوانیم آداب معلم و متعلم را از حالت بیعی دربیاوریم؛ یا بتوانیم بستر «زکاه‌العلم نشره» را ایجاد کنیم؛ و گاماس گاماس الخ. اینکه به دنبال یک مدل مرجح مطلوب بگردیم خیلی بعید به نظر می‌رسد که بتوان به نتیجه‌اش امیدوار بود؛ چون فهولی روی این قضیه کار کرده‌اند و علت این که به آن نمی‌رسیم هم این نیست که آنها کمتر از ما می‌فهمیدند؛ نه. بلکه به این خاطر بوده که دنبال یک مدل کامل و بی‌نقص می‌گشتند و می‌خواستند یک نظام مطلوب ایجاد کنند. حتی به نظر من دانستن جهت کلی هم برای شروع کردن و استارت زدن لازم نیست. خود ما هم باید به قلب‌مان رجوع کنیم؛ علی‌الخصوص در این موضوعات. یعنی با نیت قربه الی الله، قیام لله بکنیم و دلمان را راضی کنیم تا خدا خودش مسیر را نشان‌مان بدهد؛ که خداوند می‌فرماید «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».

مسئله‌های حکومت‌ها در علم‌وفناوری

با توجه به مسائلی که گفته شد و چشم­انداز و تصویری که از آینده ارائه شد، می­توان مسائل حاکمیت‌های مختلف در حوزه‌ی علم‌وفناوری را با توجه به روند و وضعیتی که در پیش است، بررسی نمود و فهمید که دولت­ها به دنبال رسیدن به چه مقاصدی هستند. یک سری اهداف در بخش­های ابتدایی این نوشتار ارائه شد که اهدافِ کلان، بنیادین و فلسفی بود؛ اما معمولاً در برنامه­ها و سیاستگذاری­هایی که جنبه‌ی عملیاتی پیدا می­کند، اهداف بنیادین و اصول اصلی ذکر نمی‌شود. معمولاً اهداف کارکردی است و با فرض آن اصول اصلی تعیین می‌شود؛ و آنچه در چالش و دغدغه کشورها در سیاست­گذاری محسوب می‌شود، ذکر می‌گردد.

مسائل کشورهای مختلف با توجه به جایگاهی که دارند متفاوت است. آنچه که ابتدا باید به آن اشاره کرد مسائلی است که دنیای مدرن امروز و جهان غرب بیشتر با آن روبه روست؛ مسائلی که در برنامه‌ریزی‌ها و سیاست­گذاری­ها به دنبال حل این مسائل و دستیابی به این اهداف است.

مهمترین هدفی که قدرت­های جهانی به دنبال آن هستند، این است که بتوانند در فضای موجود،  قدرت و سلطه خود را بسط دهند؛ لذا مسائل از این جنس در اسناد این کشورها زیاد دیده می‌شود. در اکثر اسناد این کشورها «قابلیت مدیریت زیرساخت­های فناورانه و بسط حاکمیت در فضای فناورانه» دیده می‌شود.

موضوع مهم دیگری را که می­توان ذیل مورد اول اشاره کرد، این است که در این فضا هر کس زودتر به یک فناوری و دانش دست یابد برنده است. بنابراین «زودتر رسیدن و اول بودن» از جمله اهدافی است که دنبال می‌شود. ذیل این مسئله، «حفظ مالکیت، محرمانه نگه داشتن و جلوگیری از دسترسی دیگران و «استفاده انحصاری از منافع آن بصورت مستقیم و غیرمستقیم» از اهداف این کشورها است.

غیر از سلطه بر فناوری در فضای فناورانه­ای که وجود دارد و متعلق به این کشورها است، «استفاده‌ی به موقع از آن در رسیدن به اهداف سیاسی، نظامی، فرهنگی و اقتصادی» موضوع دیگری است که در اسناد به چشم می­خورد. انتفاع مالی و اقتصادی از عواید حاصل از فناوری­ها و جنبه­های اقتصادی و بحث اقتصاد دانش­بنیان که در اسناد علم‌وفناوری بیشتر به چشم می­خورد، در همین راستا است.

مسائل نظامی و امنیتی نیز بسیار مهم است؛ البته می‌توان آن را ذیل «بسط قدرت و سلطه» نیز دسته­بندی کرد؛ یعنی استفاده از فناوری­ها در توسعه‌ی قدرت نظامی برای بازدارندگی یا حتی در برخی موارد برای جنگ و سلطه بر دیگران.

مسائل اخلاقی و فرهنگی با هدف کم کردن تهدیدات و مضرات علم‌وفناوری نیز بحثی است که در اسناد زیاد به چشم می­خورد؛ هم اخلاق علم، فناوری، آموزش و پژوهش و هم اخلاق استفاده از فناوری­ها و محصولات فناورانه و کم کردن مضرات اجتماعی آنها. مستندات و پژوهش­های مختلف مربوط به خطرات و مضرات استفاده از فناوری وجود دارد و برنامه­های متعددی برای کم کردن یا از بین بردن مضرات و تهدیدات فناوری­های مختلف بر نظام اجتماعی خصوصاً نظام خانواده تعریف شده است.

فناوری­ها علاوه بر اینکه خودشان در توسعه‌ی سلامت استفاده می­شوند، مضراتی نیز برای سلامت دارند. تهدیدات و مضرات موضوعی است که در بحث فناوری مطرح می‌شود؛ مثلاً در فناوری خودرو «کم کردن آلودگی» پیشران ایجاد فناوری­های جدید است؛ یعنی فناوری­هایی در راستای کاهش آلودگی خودروها بر اساس این تهدید، توسعه پیدا می­کنند[۱].

مسئله‌ی دیگر تأمین منابع انسانی برای فعالیت­های علمی و فناورانه و حضور در فضای فناورانه است که این خود استانداردهایی دارد. هر کسی نمی­تواند در جامعه غربی زندگی کند و باید استانداردهایی را لحاظ کرده و شاخص­هایی را احراز کرده باشد. بنابراین تأمین و آموزش منابع و استاندارد کردن آنها از مسائل مهم کشورها است.

نحوه‌ی تعاملات علمی و فناورانه و تعاملاتی که مبتنی بر علم‌وفناوری است مسئله دیگری است که در بسیاری از اسناد به آن اشاره شده است. اغلب کشورها دنبال این هستند که از منابع انسانی علمی، فناورانه و مالی دیگران برای بسط علم‌وفناوری و سلطه‌ی خود در این حوزه استفاده کنند.

علاوه بر موارد فوق، مسائل پایین­­دستی دیگری نیز در اسناد علوم و فناوری ذکر شده است. نمونه‌ی این مسائل این است که «چند درصد از منابع باید به حوزه‌ی علوم و فناوری و تحقیق و توسعه اختصاص یابد تا تبدیل به یک نمونه‌ی موفق در دنیا شود»؛ «این منابع در چه حوزه­هایی و چگونه هزینه شود» و مسائل اقتصادی دیگر مثل اینکه «محصولات چگونه باید تولید شوند و به فروش برسند». اینها مسائلی است که کشورها با آن مواجه بوده‌اند و برای حل این مسائل مجبور به ارائه‌ی آنها در اسناد علم‌وفناوری شده­اند.

برای فهم دقیق‌تر یکی از مسئله‌های مهم حکومت‌ها در علم‌وفناوری، توجه به تفاوت بین «R&D» [۲] و «S&T» [۳] بسیار مهم است: شرکت­های بزرگ و بنگاه­ها معمولاً روی R&D سرمایه‌گذاری می­کنند تا با توسعه‌ی یک محصول و خدمت، بازارشان را توسعه داده و اهداف اقتصادی را محقق کنند. هر چند توسعه‌ی علم‌وفناوری نیز در این فرآیند، اتفاق می­افتد؛ اما هدف و کارکردش معمولاً توسعه‌ی علم‌وفناوری نیست و بیشتر بحث­های اقتصادی مطرح است. در مقابل، S&T یک موضوع حاکمیتی است و در مؤسسات خاص علمی‌پژوهشی دنبال می‌شود و هدفش توسعه‌ی علم‌وفناوری – فارغ از کاربرد یا بازاری که دارد – است. بنابراین ممکن است در این فرآیندها فناوری‌هایی تولید شود که به زودی به مرحله تجاری نرسد؛ اما امکان استفاده از آن به‌عنوان فناوری ثبت می‌شود. در حالیکه در R&D محصولات باید تجاری شوند.

نکته‌ی مهمی که وجود دارد و یک چالش و تهدیدی در غرب محسوب می‌شود، این است که بخش خصوصی و برخی بنگاه­های بزرگ اقتصادی دنیا از R&D وارد S&T شده­اند؛ یعنی برخی فعالیت‌هایی که توسط این بنگاه‌ها انجام می‌شود، از حوزه‌ی «توسعه‌ی بازار» خارج شده و وارد حوزه‌ی «توسعه‌ی علم و فناوری» شده‌اند. این مسئله از این جهت چالش محسوب می‌شود که سیاست­گذاری علم‌وفناوری را از اختیار حاکمیت­های دنیا و دولت­های قدرتمند خارج می­کند و نظام علم‌وفناوری و ساختارها، شبکه­ها و تعاملات را به هم می­ریزد؛ یعنی ممکن است کنترلی که حکومت‌ها در حال حاضر می­توانند بر تعاملات علمی و جهت‌دهی به فعالیت­های علمی و فناورانه داشته باشند، از دست برود. لذا در مستنداتی که در سال­های اخیر منتشر شده است، بعضاً از این روند بعنوان یک تهدید برای حاکمیت کشورهای بزرگی مثل امریکا یاد شده است.

مسئله‌ی دیگری که بجز امریکا، در بقیه‌ی کشورها دیده می‌شود و هرچه کشورها عقب­مانده­تر می‌شوند، شدت آن نیز بیشتر می‌شود، تهدیدی است که برای حاکمیت­ها از توسعه‌ی علم‌وفناوری حاصل می‌شود. یعنی بسیاری از کشورها خصوصاً آنهایی که همراه و هم­جهت با نظام سلطه نیستند، بسط علم‌وفناوری را تهدیدی برای خود می­دانند. لذا در رویکردهای علم‌وفناوری این کشورها، رویکردهای استقلال از جهان غرب و جلوگیری از سلطه‌ی جهان غرب بر زیرساخت­های علمی و فناورانه مشاهده می‌شود[۴].

جنس مسئله‌ها در این کشورها از جهات دیگر نیز فرق می­کند؛ چون خیلی از زیرساخت­ها و لوازم و امکانات لازم برای کارهای علمی و فناورانه در اختیار آنها نیست و متغیرهای غیرقابل‌کنترل زیادی برای آنها وجود دارد. در نظامات پیشرفته و غربی این زیرساخت­ها جزء زیرساخت­های قابل‌کنترل محسوب شده و در برنامه‌ریزی‌ها و سیاست­گذاری­ها به‌عنوان یک عنصر قابل کنترل و قابل‌تغییر و مدیریت­پذیر به آنها نگاه می‌شود. در اسناد و برنامه­های کشورهای کمتر­توسعه­یافته و آنهایی که در حلقه‌ی اول نظام علم‌وفناوری نیستند، این متغیرها متغیرهای غیرقابل‌کنترل هستند و معمولاً حداکثر استفاده از آنها برای رسیدن به اهداف دیگر انجام می‌شود. البته این موضوع خودش را در بسیاری از حوزه­ها مثل سیاست­ها، شاخص‌ها، اقدامات و رویکردها و اهداف خرد و عملیاتی هم نشان می­دهد.

علاوه بر این تهدیدات ذاتی فناوری – مثل مضرات اخلاقی، فرهنگی، اجتماعی، زیست­محیطی و سلامت که پیشتر نکاتی در مورد آن ارائه شد – تهدیدات دیگری نیز در توسعه‌ی علم‌وفناوری وجود دارد که حکومت‌ها تلاش می‌کنند آنها را بعنوان مسئله‌هایی حل کنند. در ادامه به نمونه‌هایی از این تهدیدها اشاره می‌شود:

یکی از تهدیدها استفاده‌ی نامناسب از فناوری­ها است؛ یعنی فناوری­هایی که مثلاً برای توسعه‌ی سلامت می­تواند استفاده شود، همزمان می­تواند در سلاح­های بیولوژیکی و میکروبی نیز مورد استفاده قرار گیرد که این خود یک معضل است. کشورها هم به دنبال دسترسی به استفاده­های نامناسب هستند و هم به دنبال جلوگیری از استفاده از آنها علیه خود. مسائلی که در کنترل آب و هوا، فضای مجازی و فناوری اطلاعات یا سیستم­های بیولوژیک و سلامت و دارو وجود دارد، هم می­تواند نقش مفیدی داشته باشد هم نقش مخرب. این مسئله را می توان ذیل هدف کلی دستیابی زودتر به یک فناوری دسته­بندی کرد. هر کس زودتر به این فناوری­ها دست پیدا کند صاحب قدرت آن خواهد شد.

تهدید دیگری که فناوری­ها خصوصاً فناوری اطلاعات برای حاکمیت کشورها دارند این است که با این فناوری‌ها مرزهای جغرافیایی در ارتباطات، تعاملات و مسائلی از این دست از بین رفته است و این مسئله قدرت مدیریت حکومت­ها بر مردم را تضعیف می­کند و امکان دخالت و سلطه‌ی کسانی را که صاحب زیرساخت‌های فناورانه هستند، در حاکمیت این کشورها فراهم می­کند. به عنوان مثال تا ۵۰ سال پیش هر کشوری برای خود می­توانست تصمیمی اتخاذ کند و آن را با قانون­گذاری در جامعه اعمال نماید. کسانی که می­خواستند از کشور خارج شوند یا از طریق سیستم­های حاکمیتی و اداری خارج می­شدند که تحت کنترل بود یا با شرایط خاصی اقدام به رفت و آمد به صورت غیرقانونی می­کردند که البته بسیار محدود بود. جنس اطلاعاتی هم که به افراد یک کشور می­رسید و مبانی رفتاری آنها را تشکیل می­داد، اطلاعات مدیریت شده و قابل کنترل از طریق کتاب، روزنامه و مجله بود. امروزه علاوه بر اطلاعات، ذهنیت، رویکرد و رفتارهای مردم را هم نمی­توان کنترل کرد؛ چرا که اطلاعات را دیگران هر طور که خودشان بخواهند با استفاده از زیرساخت‌های فناورانه‌ی جدید به مردم می­رسانند. و اهرم­های کنترلی از تسلط حکومت­های منطقه­ای و محلی خارج شده است.

یکی از تهدیدات دیگر، آموزش و همکاری­های غیرمادی است. افراد می­توانند همکاری­های علمی، پژوهشی، فرهنگی، خیریه و تعاملات اجتماعی در قالب گروه­های بین­المللی بدون مرز داشته باشند؛ بدون اینکه نیازی به مجوز داشته باشند. حتی بدون اینکه حکومت­ها اشرافی به آن داشته باشند. چون زیرساخت‌های اینترنت و بسترهای اطلاعاتی در اختیار کشورهای صاحب فناوری است و کشورهای سطح پایین تسلطی بر تعاملاتی که در بستر اینترنت و شبکه­های مجازی اتفاق می­افتد، ندارند.

در سال­های اخیر دیگر پیگیری و مدیریت تعاملات مالی نیز امکان‌پذیر نیست؛ چراکه با ایجاد سازوکار پول‌های اینترنتی مثل «بیت­کوین»، کسی نمی­تواند هویت افرادی که از این زیرساخت­های مالی استفاده می‌کنند را تشخیص دهد. اعتباری وارد کشور شده و از آن خارج می‌شود و حکومت­ها نه از طریق اقتصادی و بانکی و نه از طریق نظام­­های امنیتی، کنترلی بر آن ندارند. وقتی تعاملات مالی از سلطه یک حکومت خارج شود، بسیاری از اهرم­های مدیریت بر مردم نیز از اختیار حاکمیت­ها خارج می‌شود. البته این موضوع حتی برای کشورهای پیشرفته نیز معضل محسوب می‌شود؛ اما با توجه به اینکه این کشورها زیرساخت­های فناورانه لازم را در اختیار دارند، بسیار راحت­تر می­توانند آن را مدیریت کنند؛ چنانچه در سال ۲۰۱۳ دولت امریکا «بیت­کوین» را به‌عنوان واحد پول رسمی پذیرفت و با زیرساخت­هایی که داشت، توانست تعاملات آن را مدیریت کرده و بنگاه­هایی که با این واحد پول در حال فعالیت بودند را تحت نظارت خود درآورد.

حال اگر علاوه بر تعاملات اطلاعاتی و مالی تعاملات مواد و محصولات فیزیکی هم غیرقابل کنترل شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در حال حاضر می­توان جلوی ورود و خروج کالا در یک کشور را گرفت و اجناس غیرقانونی به سختی و از طریق قاچاق وارد می‌شود و حداقل از نظر فرهنگی و اجتماعی یک کار ناپسند محسوب می‌شود و دیدگاه منفی نسبت به آن وجود دارد و جریمه­هایی هم برای آن در نظر گرفته شده است، سختی­هایی هم که فرآیند قاچاق دارد، باعث افزایش قیمت این محصولات می‌شود و مطلوبیت آن را کاهش می­دهد. حال اگر با مواد اولیه ساده­ای که قاچاق هم نیست، بتوان محصولات مختلف را چاپ کرد؛ تجهیزات، لوازم خانگی، لباس حتی سلاح و تجهیزات نظامی ­بدین ترتیب کنترل و نظارت بر روی کالاهای فیزیکی هم از اختیار دولت­ها خارج می‌شود؛ به عبارتی حاکمیت روی تعاملات اطلاعاتی، مالی و حتی فیزیکی مردم تسلطی نخواهد داشت و اهرم­های نظارتی از بین خواهد رفت. ضمن اینکه تهدیدات وسیعی از طریق این موضوع به حاکمیت تحمیل می‌شود؛ مثل تهدیدات فرهنگی؛ مثلاً در حوزه مد و سبک زندگی محصولاتی که الان می­توان جلوی ورود آنها به کشور را گرفت، نقشه­های آنها جابجا شده و چاپ می‌شود و هر شخصی امکان چاپ کردن آن را دارد و قابل پیگیری هم نخواهد بود چون فرد نیازی به اخذ مجوز ندارد که اگر خلاف آن عمل کرد قابل پیگیری باشد.

آخرین فرآیندی که از اختیار حاکمیت­ها خارج می‌شود، روابط فیزیکی انسانی است. امروزه اگر تعاملات از راه دور اتفاق بیفتد و بعلت عدم دسترسی به زیرساخت این ارتباطات، قابل کنترل هم نیست؛ اما تعامل فیزیکی و روابط فیزیکی بین افراد قابل رصد و پیگیری است. حال اگر افراد بتوانند با واقعیت­های مجازی همدیگر را کنار هم احساس کنند و روابط اجتماعی بصورت زنده و بدون کنترل حاکمیت اتفاق بیفتد، اینجا است که حکومت رسماً در اختیار صاحبان زیرساخت­های فناورانه خواهد بود نه افرادی که حاکمان و مدیران جامعه‌اند. حتی امروزه نیز دارندگان زیرساخت­های فناورانه حکومت­هایی برای خود تشکیل داده­اند، قاعده­گذاری می­کنند، پول ایجاد می­کنند و … ؛ قواعد و قوانینی که تابع قوانین هیچ کشوری نیست؛ مگر آنهایی که در سطح بالاتر قرار دارند. مثل گوگل و فیسبوک[۵] و فقط کسی می­تواند برای آنها قاعده و قانون تعریف کند که زیرساخت‌های لایه بالاتر ارتباطی، اقتصادی و فناورانه را در اختیار دارد و فقط امریکا و کشورهای محدودی این امکانات را دارند.

مسائلی از این دست حاکمیت­ها را تهدید می­کند و دغدغه بسیاری از حاکمیت­ها است و در برخی اسناد علمی و فناورانه اشاراتی به آنها شده است؛ البته به نظر می­رسد که این موارد در اسناد بسیاری از کشورهای در حال توسعه و کمترتوسعه­یافته مغفول مانده و جهان غرب و کشورهای پیشرفته بیشتر متوجه آن شده است. راهبردهای متفاوتی نیز در برخورد با آن در نظر گرفته شده است؛ از بستن کامل کشور به روی برخی فناوری‌ها تا ایجاد بسترهای مستقل فناورانه و تعریف روش­های مبتنی بر همکاری و تعامل با صاحبان زیرساخت­های فناورانه.

[۱] البته خود این توسعه نیز مضراتی دارد و اساساٌ بشر برای حل مضراتی که خودش برای خودش ایجاد کرده است، وارد یک حلقه‌ی بسته می‌شود.

[۲] Research & Development

[۳] Science & Technology

[۴] از جمله‌ی این کشورها ایران است که خیلی از فعالیت­های علمی و فناورانه­ای هم که امروز در کشور ما انجام می‌شود، حاصل همین نگاه است؛ توسعه‌ی قابل ملاحظه‌ی فناوری­های دفاعی، نظامی، هسته­ای و … به‌دلیل خارج شدن و تلاش برای استقلال از سلطه‌ی کشورهای پیشرفته است.

[۵] مدیر عامل فیسبوک ادعا کرده که سومین کشور پرجمعیت دنیا را دارد.

رویکرد حکومت‌ها در قبال علم‌وفناوری

پس از بررسی مسائل مختلف کشورها و چالش­های آنها در مورد موضوع علم‌وفناوری، باید به تصمیمات و راه­حل­هایی که برای حل این مسائل در کشورها و حکومت­های مختلف مدنظر قرار می­گیرد، اشاره شود. معمولاً سطح کلان این راه­حل­ها، به شکل سیاست­ها و برنامه­هایی در قالب اسناد کلان حوزه علم‌وفناوری لحاظ می‌شود. این اسناد از دو منظر قابل بررسی‌اند: اول از منظر ساختاری، یعنی ساختار اسناد، سازوکارها و روش­های تدوین آنها چگونه بوده است؛ و دوم از منظر محتوایی که درون این اسناد چیست و در آنها به چه راهکارها، راهبردها و سیاست­هایی اشاره شده است.

برای حل مسائلی که گفته شد، تحلیلی روی اسناد علم و فناوری کشورهای مختلفی از نظر جغرافیایی، وضعیت اقتصادی، تنوع شرایط و وضعیت آنها انجام شد؛ ۲۱ کشور که اولاً سطوح مختلفی در حوزه‌ی علم‌وفناوری، اقتصاد و پیشرفت دارند و ثانیاً امکان الگوبرداری از آنها برای کشور ایران وجود دارد و یافته‌های مناسبی برای تصمیم‌گیری ارائه می­کنند، انتخاب شده و اسناد کلان حوزه‌ی علم‌وفناوری آنها بررسی گردید. البته باید گفت مباحث مرتبط با علم‌وفناوری فقط در اسناد خاص حوزه علم‌وفناوری قرار ندارند؛ چراکه امروزه علم‌وفناوری با حوزه­های دیگر زندگی اعم از اقتصادی، اجتماعی، نظامی، سیاسی و امنیتی عجین شده است. برای مثال در حوزه­های اقتصادی و بخش اقتصاد دانش­بنیان بسیاری از سیاست‌ها هستند که حوزه‌ی علم‌وفناوری را تحت تأثیر قرار می­دهند. و یا بعنوان مثالی دیگر، سیاست­های صنعتی نیز بخاطر اینکه بسیاری از فناوری­ها در صنعت ایجاد شده و استفاده می­شوند، مستقیم یا غیرمستقیم به توسعه‌ی فناوری‌ها و حتی علوم پشتیبان آنها نیز اشاره می‌کنند. همچنین در نظامات فرهنگی و آموزشی نیز اسنادی وجود دارد که به‌نوعی به حوزه‌ی علم‌وفناوری مربوط می‌شود.

با این وجود، آنچه در این بخش مورد بررسی قرار گرفته و یافته­ها بر اساس آن ارائه می‌شود، اسنادی است که مستقیماً حوزه‌ی علم‌وفناوری در سطح ملی را مدنظر قرار داده و کارکردشان اختصاصاً به علم‌وفناوری بازمی­گردد؛ نه اینکه کارکردهای دیگری داشته باشند و حوزه­های علم‌وفناوری هم در آن اشاره شده باشد. به این منظور ابتدا به ساختارها، چارچوب­ها و سازوکارهای تدوین این اسناد اشاره می‌شود و تفاوت اسناد ملی کشورهای مختلف و نوع طبقه­بندی و دسته­بندی آنها بررسی می‌گردد.

اسناد علم‌وفناوری در برخی کشورها مطابق با «حوزه­های علم‌وفناوری» دسته­بندی شده­اند و هر سند یک یا چند حوزه را مدنظر داشته و راهبردها، راهکارها و سیاست­های آن حوزه را تعیین کرده است. مهمترین کشوری که این دسته­بندی را برای تدوین اسناد اتخاذ کرده است، کشور امریکا است. البته این مسئله می­تواند دلایل خاص خود را داشته باشد؛ از جمله اینکه یکی از اهداف امریکا پیشرو بودن در تمام حوزه­های علم‌وفناوری است و نظام علم‌وفناوری‌اش در سایر نظام­ها توزیع شده است؛ یعنی فناوری فضایی در یک مؤسسه، فناوری هسته­ای در مؤسسه دیگر و هر فناوری در مؤسسه‌ای اختصاصی پی گرفته می‌شود. لذا اسناد سیاستی این کشور نیز بصورت حوزه­بندی تدوین شده­اند. کشورهایی مثل هند و ترکیه نیز همین رویکرد را داشته­اند. در برخی کشورها به حوزه­ها اشاره شده است؛ اما ساختار اسناد – حداقل در سطح کلان – بر اساس حوزه­های مختلف نیست.

در مقابل این نوع تقسیم اسناد به حوزه­های مختلف، اسنادی وجود دارند که نظام علم‌وفناوری را بصورت کلی مورد بررسی قرار داده و راهبردها و راهکارها را بصورت کلان در تمام حوزه­ها ذکر کرده­اند. هر چند ممکن است به حوزه­هایی نیز به‌عنوان اولویت اشاره شده باشد؛ اما راهبردها، راهکارها و شاخص­ها مربوط به حوزه‌ی خاصی نیستند و در اسناد اغلب کشورها – چه کشورهای پیشرفته و چه کشورهای کمترتوسعه­یافته – به چشم می­خورد.

از نظر سطح اسناد نیز تفاوت­هایی بین اسناد کشورها وجود دارد. به عنوان مثال در کشور امریکا با اینکه اسناد ملی در حوزه­های متخلف تدوین می­شوند، اما در سطح راهبردی باقی مانده و وارد سطوح عملیاتی نمی‌شوند و برای نهادهای مختلف تکلیف تعیین نکرده و چگونگی اجرای سیاست­ها را دنبال نمی­کنند. شاید این مسئله در امریکا به این علت باشد که زیرساخت­های سیاستگذاری، استانداردهای فرآیندی، استانداردهای عملکردی و استانداردهای برنامه و بودجه بشکل دقیقی در سایر نظامات وجود دارد و صرف تعیین راهبردها و سیاست­های کلان و شاخص­های ارزیابی سطح بالا، برای اینکه هر نهادی بتواند کار خود را انجام دهد، کافی است و دولت امریکا صرفاً بصورت کارکردی بر نظام علم‌وفناوری نظارت می­کند. علت دوم نیز احتمالاً این است که در نظام امریکا بخش عمده‌ای از اجزای عملیاتی را بخش خصوصی تشکیل می­دهد و حتی با اینکه سیاست‌گذاری و بودجه­های کلان نظام علم‌وفناوری دولتی است، اجزای عملیاتی آن مستقل و خصوصی‌اند و خودشان تصمیم می­گیرند؛ لذا وارد شدن به بخش عملیات، اساساً در هیچ حوزه­ای در دستور کار دولت قرار نمی­گیرد و خود نظام اقتصادی و خصوصی غرب این عملیات را بر عهده دارد و راهبردهای دولت، تنها تعیین سیاست­ها و چارچوب‌های کلان و تخصیص بودجه­های دولتی است که فعالیت‌های بخش خصوصی را حمایت می­کند.

در سایر کشورها نیز ممکن است همین رویکرد وجود داشته باشد؛ در کشورهایی مثل کانادا، ژاپن، انگلستان و ونزوئلا نیز اسناد ملی، راهبردی‌اند؛ یعنی وارد مسائل کارکردی، عملیاتی و اهداف خرد نمی‌شوند. در این کشورها معمولاً دولت­ها می­کوشند با استفاده از اهرم­هایی که در اختیار دارند، رفتارهای اجزای مختلف نظام علم‌وفناوری را جهت­دهی و مدیریت کنند تا نهادهای مختلف خصوصی و عمومی بتوانند در راستای این اهداف کار کنند.

در مقابل، در برخی کشورها سطح اسناد پایین­تر است و در قالب نگاشت نهادی، برای بخش‌های مختلف، تعیین تکلیف می‌شود؛ البته سطح ورود کشورها متفاوت است. مثلاً در اسناد رژیم صهیونیستی، تکلیف دستگاه­های ذیربط در اسناد راهبردی ملی بصورت دقیق مشخص شده است و تولیت هر کاری به یک دستگاه مشخص سپرده شده است. این رویکرد، نشان­دهنده‌ی سیاست­های دولتی این کشور در حوزه‌ی علم‌وفناوری است و اثبات می‌کند که پیشبرد و توسعه‌ی این حوزه را خود دولت بصورت متمرکز بر عهده گرفته است. میزان اختصاص بودجه­های دولتی نیز در این کشور بیشتر است؛ این کشور می­کوشد راهکارهای حاکمیتی و دولتی در حوزه‌ی فناوری رشد کند.

برخی کشورها یک حالت بینابینی دارند؛ یعنی یک ساختاربندی برای سیاست­ها اتفاق افتاده و به بازیگران نیز نزدیک است؛ اما تعیین تکلیف دقیقی برای بازیگران یا تعیین راهکارهای عملیاتی جزئی صورت نگرفته است.

برخی از اسناد نیز از سطوح راهبردی تا مراحل اجرایی پیش رفته­اند؛ مثل اسناد کشورهای «روسیه»، «کره‌ی جنوبی» و «پاکستان» که در اسنادشان هم به سطوح راهبردی اشاره شده و هم به سطوح عملیاتی و پروژه­های کلان ملی و متولیان هر پروژه. در اسناد کره‌ی جنوبی و روسیه، ربط وثیقی بین سطح راهبردی و سطح عملیاتی وجود دارد؛ یعنی اگر راهبردها به یک موضوع اشاره کنند، بخش­های عملیاتی­تر و جزئی­تر و پروژه­ها نیز پشتیبان این سیاست‌ها و راهبردهای کلان خواهند بود. اما مشکلی که در اکثر کشورهای کمترتوسعه‌یافته – مثل عربستان و مصر – مشاهده می‌شود، کلی­گویی در اسناد است؛ حتی جاهایی که جزئی شده­اند، نیز کلی‌گویی کرده­اند و صحبت دقیق در اسناد نشده است.

یک سری کشورها نیز در اسناد خود بجای برنامه­ریزی به دنبال نهادسازی‌اند؛ یعنی به دنبال این هستند که با ایجاد مؤسسات و سازوکارها و ابزارهای جدید به نظام علم‌وفناوری شکل دهند و معتقدند که اگر نظام علم‌وفناوری و نهادهای آن درست طراحی شوند، نیاز نیست که دولت سیاست­ها و پروژه­ها را بصورت متمرکز تعیین و ابلاغ کند؛ بلکه کافی است جهت‌دهی‌های کلی را انجام دهد و نهادها و مؤسسات مرتبط را در آن حوزه ایجاد کند تا بتواند سیاست­ها و مقاصد خود را پیش ببرد. کشورهایی مثل «برزیل»، «چین»، «قطر»، «کوبا»، «سنگاپور» و «لوگزامبورگ» از این دسته­اند. خصوصاً این کشورها دنبال این هستند که سازوکارهای جدیدی را برای ارزیابی نظام علم‌وفناوری خودشان توسعه دهند تا بتوانند اول یک ارزیابی و شناخت درستی از وضعیت خودشان داشته باشند و بعد بتوانند برنامه­ریزی کنند و راهبردها را تعیین و تدوین نمایند.

یکی از نکاتی که در بررسی ساختار اسناد کشورهای مختلف بدست آمد، شباهت بین این اسناد است که بعضاً برآمده از یک درک و فهم راهبردی و یک قصد هوشمندانه است. مثل شباهت اسناد رژیم صهیونیستی با امریکا که شبیه شدن و همکاری با امریکا یک اولویت مهم برای این رژیم محسوب می‌شود. برخی جاها نیز این الگوبرداری صرفاً یک تقلید کورکورانه است؛ مثل عربستان که تدوین اسناد را به کسانی که سیاست­های کشورهای پیشرفته را نوشته­اند، سپرده می‌شود و به همین دلیل اسنادش شبیه اسناد امریکا و اسرائیل است؛ در حالیکه طبیعتاً شرایط عربستان حکم نمی­کند که رفتاری مشابه این دو کشور داشته باشد. در اسناد پاکستان نیز شباهت­هایی با کشورهایی مثل «چین» و «رژیم صهیونیستی» دیده می‌شود.

موضوع دیگری که در اسناد علم‌وفناوری قابل توجه است، تناسب محتوای اسناد با وضعیت کشورها است. اینکه یک کشور فقیر، اولویت­هایی در علم‌وفناوری داشته باشد که از عهده‌ی کشورهای ثروتمند دنیا نیز خارج باشد، نشان­دهنده‌ی قابل اجرا نبودن و صوری بودن اسناد است که در برخی کشورها مثل «پاکستان»، «مصر» و حتی در برخی موارد در اسناد «هند» دیده می‌شود. این کشورها از نظر نهادهای بین‌المللی، جزء کشورهای فقیر دنیا محسوب می‌شوند؛ اما سیاست­های بسیار وسیع و پرهزینه و اولویت‌های کلانی را تعیین کرده­اند. یا کشوری مثل «لوگزامبورگ» با اینکه کشور ثروتمندی است؛ اما با داشتن ۶۰۰ هزار نفر جمعیت، منابع انسانی لازم برای تمرکز در ۲۶ حوزه‌ی علم‌وفناوری – که به عنوان اولویت خود اعلام کرده است – ندارد.

غیر از امریکا که اسناد متفاوتی در حوزه­های مختلف دارد و چند کشور پیشرو دیگر که اولویت­های بالایی دارند، بسیاری از کشورها اولویت­های خود را محدود به چند حوزه‌ی خاص کرده­اند؛ البته بعضاً اولویت­ها بصورت هوشمندانه طوری تعیین می­شوند که پیشران توسعه‌ی حوزه­های دیگر علم‌وفناوری باشند. اما دولت‌ها در اسناد خود غالباً متناسب با شرایط بر اولویت­های محدودی تمرکز کرده­اند؛ به عنوان مثال، روسیه اولویت‌های خود را فقط در نیازهای خود و یک سری فناوری­های خاص مثل فناوری نظامی و دفاعی متمرکز کرده است.

نکته‌ی ساختاری دیگر که در اسناد به چشم می­خورد، «زنجیره اسناد» است. به عبارتی یک سند ملی کلان به دلیل کلان بودن، قابلیت اجرایی شدن را ندارد و برای اینکه به دست مجریان خُرد – که در میدان عملیات هستند – برسد، لازم است اسناد پایین­دستی تا مرحله عملیات تدوین شود. یکی از ویژگی­های کشورهای پیشرفته در موضوع علم‌وفناوری، وجود این سلسله‌مراتب کامل در اسناد علم‌وفناوری است. کشورهایی مثل «امریکا» و «ژاپن» این سلسله‌مراتب را تا رساندن به پروژه­ها و بودجه­های عملیاتی سالانه لحاظ کرده­اند.

یکی دیگر از نکات مهم در اسناد کشورها، شیوه‌ی شکستن اسناد است. اسناد کلان معمولاً به ۳ طریق شکسته می­شوند: ۱- در حوزه­های علوم و فناوری ۲- در حوزه­های جغرافیایی یا نهادهای مختلف در یک ایالت و نهاد خاص و ۳- بصورت زمانی؛ یعنی یک برنامه که برای افق ۱۰، ۱۵ یا ۲۰ ساله در سطح کلان تعیین شده (یا حداقل ۵ ساله) در بازه­های زمانی کوتاه­تر و سالانه باید تعریف شود. شیوه‌ی شکستن عملیاتی یک سند نشان­دهنده‌ی بلوغ نظام تصمیم­گیری و سیاست­گذاری یک کشور است. در اغلب کشورهای کمترتوسعه‌یافته، این سیر منطقی نیست؛ یعنی یا اسناد پایین­دستی تعریف نمی‌شود یا ربط وثیقی بین اسناد پایین­دستی و بالادستی وجود ندارد و اسناد عملیاتی به‌صورت مستقل نوشته شده­اند. از آن بدتر اینکه در بین اسنادی که در سطوح بعدی قرار می­گیرند تناقضات متعددی به وجود می­آید.

یکی از نکات مهم در سازوکارهای تدوین سند، روش کلی تدوین سیاست‌ها است. در برخی کشورهای پیشرفته مثل امریکا، ژاپن و انگلستان، در سیاستگذاری­ها از «روش­های نظرسنجی از خبرگان و نخبه­ها» استفاده می‌شود. «روش دلفی» که در ژاپن برای تعیین اولویت‌های علم‌وفناوری انجام می‌شود، قبلاً هر ۵ سال یکبار صورت می­گرفت؛ ولی چند سالی است که هر دو سال یک بار بین تعداد بسیار زیادی از دانشمندان و متخصصین ژاپنی انجام می­گیرد و سیاست­ها و اولویت­ها بر اساس آن تعریف می‌شود. در کشورهای کمترتوسعه­یافته، سازوکارهای علمی خاصی برای تدوین اسناد وجود ندارد و معمولاً سیاست­ها بصورت کمیته­ای، با مصاحبه و بصورت غیردقیق تعیین می­شوند.

کشورهای پیشرفته در تدوین اسناد برای شناخت وضعیت فعلی ابزارهای لازم برای شناسایی و رصد وضعیت علم‌وفناوری خود در اختیار دارند؛ مثل انواع سیستم­های اطلاعاتی بزرگ و کلان که پشتیبان تصمیم آنها است و این امکان را برای آنها ایجاد می‌کند که بتوانند گزینه­های سیاستی را تحلیل، نقد و یا شبیه­سازی نموده و بر اساس آن تصمیم بگیرند. اما کشورهای کمترتوسعه‌یافته و درحال‌توسعه به این ابزارها و سیستم­های اطلاعاتی دسترسی ندارند و عموماً سیاست­های غیرعلمی و کم‌دقتی تدوین می‌کنند.

در بررسی محتوای موجود در اسناد – از جمله سیاست­ها، راهبردها، اولویت­ها و شاخص­ها – نیز نکات قابل ملاحظه و قابل استفاده­ای وجود دارد که در ادامه به چند نمونه‌ی مهم اشاره می‌شود:

یکی از حوزه­هایی که در اسناد علم‌وفناوری در مورد آن بحث شده، موضوع جذب نیروی انسانی، توسعه، آموزش و آماده­سازی آن برای استفاده است. این موضوع در اغلب کشورها یا کمتر مورد توجه قرار گرفته و یا در کشورهای کمترتوسعه‌یافته، اشاره‌ی کلی به آن شده و راهبرد مشخص و مدونی برای آن وجود ندارد. مثلاً در اسناد کشور مالزی و مصر راهبردی با این عنوان که «باید یک برنامه درسی بهتر تدوین شود» ذکر شده است. پاکستان نیز فقط آموزش را مهم دانسته و اشاره کرده که «یک برنامه‌ی اجرایی شفاف باید در امر آموزش وجود داشته باشد؛ که فعلاً وجود ندارد». تنها کشوری که در اسناد سطح بالای علم‌وفناوری‌اش، اهداف دقیقی از این موضوع را آورده است، امریکا است: «آماده­سازی مردم امریکا در مهارت­های علوم، فناوری، مهندسی و ریاضیات». این سیاست نشان می­دهد که آموزش­های پایه باید روی مهارت­های علوم، فناوری، مهندسی و ریاضیات تمرکز کنند.

باید توجه داشت که آموزش، زیرساخت سایر راهبردها در نظام علم‌وفناوری است؛ چرا که سایر راهبردهای نظام علم‌وفناوری باید توسط افرادی اجرا شود که در سیستم آموزشی و با سازوکارهای آموزشی پرورش یافته­اند. علاوه بر این، کیفیت افرادی که از سیستم آموزشی خارج می­شوند نشان­دهنده‌ی فعالیت‌هایی است که می­توانند انجام دهند و از این رو آموزش زمینه‌ی کشف و شکوفایی و استفاده از استعدادها را نیز فراهم می­کند. یعنی اگر سیستم آموزشی درست نباشد، استعدادها درست کشف نشده، درست پرورش نیافته و درست از آنها استفاده نمی‌شود. وقتی امریکا سیاست نظام آموزش عمومی خود را مهارت­های علوم، فناوری، مهندسی و ریاضیات تعیین می­کند، می­توان پیش­بینی کرد که کارهای علمی و فناورانه­ای که این افراد می­توانند انجام دهند و آینده­ای که این افراد با این مهارت­ها رقم می­زنند، چه خواهد بود.

همانطور که پیش‌تر اشاره شد، «نیروی انسانی» مهمترین عامل در توسعه‌ی نظام علم‌وفناوری است و منبع اصلی انجام فعالیت­های علمی و فناورانه، منابع انسانی متخصص و متناسب با فعالیت­ها است. بنابراین تقریباً همه‌ی کشورها اعم از توسعه­یافته و کمترتوسعه­یافته و درحال‌توسعه، راهبردهایی را متناسب با شرایط خود برای این منظور در اسناد اشاره کرده­اند. کشورهایی مثل امریکا، انگلستان، روسیه و رژیم صهیونیستی با توجه به اهداف و امکاناتی که در اختیار دارند، تمرکز جدی­تری روی آن داشته­اند.

رژیم صهیونیستی، «تبدیل شدن به یک اهرم نیروی کار علمی و فناورانه» را به‌عنوان راهبرد خود در نظر گرفته است. این کشور در نظر دارد تبدیل به قطب نیروی انسانی برجسته در علم‌وفناوری دنیا شود. همانطور که گفته شد، وقتی عوامل اثرگذار در دنیای آینده عوامل فکری‌اند، نخبگان نیز نخبگان فکری و علمی جهان‌اند و آنها هستند که هدایت­گر دنیا خواهند بود. لذا رژیم صهیونیستی با اینکه جمعیت کمی دارد، ولی روی این مسئله بصورت جدی تمرکز کرده تا همین جمعیت کم متشکل از افراد متخصص علمی و فناورانه باشد.

راهبرد و چشم­انداز انگلستان نیز «تبدیل شدن به بهترین مکان در دنیا برای فعالیت­های علمی و تحقیقاتی دانشمندان و محققان» است و ذیل این راهبرد نیز سیاست­ها و راهبردهای اجرایی­تری را ذکر کرده است؛ اعم از «انجام پروژه­های بزرگ بین­المللی»، «تمرکز روی پژوهش­های دانشجویان» و «ایجاد محیط، تسهیلات و ابزار مناسب برای محققان».

روسیه، «افزایش همکاری­های بین­المللی» را برای جذب نخبگان مدنظر قرار داده و روی مشارکت بخش خصوصی برای جذب دانشمندان خارجی تمرکز کرده است و به دنبال این است که مؤسسات و نهادهایی را بین صنعت و دانشگاه ایجاد کند تا تعاملات و تبادل نیروی انسانی را تسهیل کنند و از این طریق بتواند هم نیروی انسانی متخصص جهان را جذب کند و هم از آن استفاده نماید.

امریکا نیز سال­ها است که مشغول جذب نخبگان دنیا است و جالب است که سیاست خود را از «جذب نخبگان» به «حمایت از نخبگان» تغییر داده است. امریکا با سیستم­ها و زیرساخت­هایی که ایجاد کرده، نیازی به جذب فیزیکی نخبگان به کشور خود ندارد و کافی است فقط از فعالیت­های آنها حمایت کند. این نخبگان در هر نقطه­ای از دنیا که هستند با فعالیت‌های علمی و فناورانه‌ی خود به توسعه‌ی نظام اقتصادی و سیاسی امریکا کمک می­کنند. سایه‌ی این راهبرد را در عملیات و پروژه­های اجرایی نیز می­توان مشاهده کرد. امریکا در برخی حوزه­ها کمتر دنبال این است که نخبگان را جذب کند و فقط در حوزه­هایی که باید آموزش دهد، این جذب صورت می­گیرد؛ در مرحله‌ی بهره­برداری در اقتصاد دانش­بنیان، این روند شاید حتی در برخی موارد معکوس شده و دولت امریکا اتفاقاً بازگشت نخبگان کشورهای مختلفی که در امریکا هستند به کشورهای خودشان را تسهل می­کند؛ چون اینها ابزارهای دست امریکا در نقاط مختلف دنیا هستند.

عربستان و پاکستان نیز صراحتاً به جذب نخبگان اشاره کرده­اند که البته برخی در حد آرزو است و بعید است محقق شود. کشورهایی مثل سنگاپور و تا حدودی مالزی در این راهبردها موفق بوده­اند. نکته­ای که در عملیاتی شدن جذب نخبگان مهم است، این است که امنیت و تأمین اعتبار برای فعالیت­های علمی و فناورانه بسیار اهمیت دارد. اعتبارات علمی و مادی برای محققان و دانشمندان مهم هستند؛ لذا مؤسسات معتبر علمی که اعتبار خود را از فعالیت­ها، خروجی­ها جوایز و منابع مالی خود کسب کرده­اند، می­تواند جذاب باشند؛ ضمن اینکه امنیت نیز نقش بسیار مهمی در جذب نخبگان دارد. رژیم صهیونیستی با اینکه درگیر جنگ است؛ اما توانسته شرایطی را در بخش­هایی از این کشور فراهم کند تا فضای بسیار مناسبی برای پژوهش و سایر فعالیت­های علمی در کشورش فراهم شود و مؤسساتی در این حوزه فعالیت کنند که برای دانشمندان سایر نقاط جهان جذاب باشد؛ البته پشتیبانی­های مالی و اعتباری مؤسسات و نهادهای اقتصادی و علمی امریکا در این زمینه بی­تأثیر نبوده است.

نکته­ای که در بحث جذب در این اسناد به چشم می­خورد این است که هر کشوری با توجه به اهداف و مقاصد خود در چه سن و مرحله­ای می­خواهد نخبگان و استعدادهای کشورهای دیگر را جذب کند. دانشجو، محقق و پژوهشگر، اساتید و دانشمندان یا نیروی کار علمی و متخصص؟

سیاست روسیه در این راستا قرار دارد که صنعت و دانشگاه در بستر بخش خصوصی بتوانند افراد علمی و فناور را جذب کرده و در نظام اقتصادی و تولید ثروت نیز از اینها استفاده کند. امریکا بیشتر در حوزه جذب دانشجو فعال است؛ چون می­خواهد افراد همتراز امریکا و با استانداردهای امریکا تربیت شوند و با توجه به زیرساخت­های علمی و فناورانه که در دنیا وجود دارد و تحت کنترل است، هر جا بروند اگر آن استانداردها را داشته باشند برای توسعه نظام علم‌وفناوری این کشور مفید خواهند بود. کشورهایی مثل انگلستان و اسرائیل که به دنبال افزایش اعتبار علمی خود هستند، برای اینکه چرخه‌ی اعتباری را فعال کنند و این چرخه عامل جذب دیگران شود، بر جذب اساتید و دانشمندان و پژوهشگران برتر تأکید دارند و سعی می­کنند مؤسسات و کرسی­هایی ایجاد کنند که برای افراد سطح بالا در نظام علم‌وفناوری جذاب باشد.

در کشورهای کمترتوسعه‌یافته بخاطر اینکه با چالشی بر عکس این کشورها مواجه‌اند (یعنی فرار مغزها)، دو رویکرد فعال و انفعالی وجود دارد؛ برخی کشورها، علیرغم اینکه با مشکل مهاجرت مغزهای خودشان مواجهند، جذب نخبگان سایر کشورها را در دستور کار قرار داده­اند و برخی کشورها، راهکارهای منفعلانه‌ی جلوگیری از خروج نخبگان. البته در همه‌ی کشورها – از جمله ایران – روشنفکرانی هستند که مهاجرت مغزها را برای ارتقای تعاملات با دنیا مفید می­دانند؛ اما به این نکته دقت ندارند که تعاملاتی که با مهاجرت مغزها به کشورهای پیشرفته شکل می­گیرد با استانداردهای کشورهای پیشرفته است نه با استاندارد کشورهای مبدأ. لذا برای کشورهایی که این استانداردها را پذیرفته­اند، این تعامل یک فرصت محسوب می شود؛ اما برای کشورهایی مثل ایران که این استانداردها برای‌شان مطلوب نیست این تعامل، تهدیدآمیز خواهد بود.

مطلب مهم دیگری که در اسناد به چشم می­خورد «محرک­های علم‌وفناوری» است؛ یعنی فعالیت­هایی که در علوم و فناوری انجام می‌شود، غیر از راهبردهای کلان و سیاست­ها، نیاز به یک سری محرک و پشتیبان دارند. معمولاً نقش این پیشران­ها را پروژه­های کلان ملی و پروژه­های بزرگ علمی‌پژوهشی به عهده دارند و در برخی از اسناد به این پروژه­های کلان اشاره شده است. خصوصاً در کشورهای پیشرفته و کشورهایی که به طور دقیق­تری می­دانند هدف‌شان چیست.

در امریکا – که هر حوزه­ای برای خود سند خاصی دارد و سیاست­های خاص این حوزه در آن مشخص شده است – پروژه­ها در سطوح بعدی و اسناد پایین­دستی تعیین می­شوند؛ اما در برخی کشورها، پروژه­های بزرگی تعریف شده که پیشران­های فعالیت­های علمی و فناورانه و مبنای ایجاد نهادهای تحقیقاتی و پژوهشی هستند و برای افراد فعال در حوزه علوم و فناوری جذاب‌اند. برای مثال در اسناد کلان چین حدود ۱۷ پروژه‌ی کلان ملی تعریف شده است که معمولاً چون این پروژه­ها فناوری­های متعددی لازم دارند و پروژه­های ترکیبی و پیچیده­ای هستند، خودشان پیشران توسعه‌ی فناوری­های متعددی هستند.

همانطور که پیش‌تر گفته شد، از آنجایی که برخی از این پروژه­ها بسیار هزینه­زا هستند، ممکن است هر کشوری نتواند به تنهایی از عهده‌ی آن برآید؛ لذا در برخی اسناد، این پروژه­های بزرگ با همکاری بین کشورها تعریف شده است. برای مثال در همکاری­هایی که بین ونزوئلا و برزیل تعریف شده، «تشکیل اتحادیه­ای جهت انجام مطالعات وسیع در مورد منابع طبیعی جنگل­های آمازون» وجود دارد که یک پروژه‌ی گسترده است و پژوهش­های متعددی در حوزه‌های مرتبط لازم دارد. در مقیاس‌های جهانی نیز در اسناد کشورهای اتحادیه‌ی اروپا، پروژه­های بزرگی مثل «شبیه­سازی مغز»، «تلسکوپ إسکا»[۱] یا «پروژه­های پژوهشی سِرْنْ»[۲] اشاره شده است. همکاری­های بین­المللی در پروژه­های بزرگ بین­المللی در اسناد اکثر کشورها مثل عربستان، پاکستان، مالزی، کوبا، چین، سنگاپور، انگلستان، روسیه، هند، رژیم صهیونیستی و حتی امریکا (با اینکه خودش پیشرو است) دیده می‌شود.

در اسناد همه‌ی کشورها، منظور از همکاری، بیشتر کسب اعتبار در انجام کارهای تحقیقاتی بزرگ است؛ اما در اسناد امریکا، «همکاری» باید ترجمه شود به «بهره­کشی علمی از سایر کشورها و تقسیم کار پروژه­های بزرگ امریکا بین سایر کشورها». در حقیقت امریکا برخی پروژه­های بزرگ خود را تقسیم کار می­کند و در بخش­هایی از آن کشورهای مختلف مشارکت می­کنند و از ماحصل و نتایج آنها فقط امریکا استفاده می­کند. در برخی حوزه­ها – مثل حوزه‌ی فناوری اطلاعات و حوزه­هایی که امریکا آزمایشگاه­های آن را ایجاد کرده است – توسعه‌ی بسیاری از فناوری­ها با توجه به اینکه زیرساخت‌های آن در امریکا فراهم شده اینگونه انجام می‌شود؛ یعنی پژوهشگران و مؤسسات مختلف کشورهای دیگر برای کسب اعتبار کار می­کنند، اما در حقیقت بخشی از کارهایی که در پروژه­های بزرگ امریکا تعریف شده را انجام می­دهند.

پیشران دیگری که در اسناد زیاد به چشم می­خورد و اکثر کشورها کم و بیش به آن توجه دارند، جوایز ملی و بین­المللی است. در دوران صنعتی چیزی که مایه‌ی اعتبار بود، جایگاه شغلی و درآمد بود؛ اما امروزه برای یک دانشمند، پژوهشگر یا کسی که در بخش‌های غیراقتصادی نظام علم‌وفناوری فعالیت می­کند، بیش از منابع مالی و درآمد، اعتبارات علمی مهم است. به عنوان مثال شاید ارزش مادی جایزه‌ی نوبل معادل ۱.۵ میلیون دلار باشد؛ اما ارزش اعتباری آن نزد فعالان حوزه علوم و فناوری بسیار بالاتر و با ارزش‌تر است. لذا در اسناد کلان به کسب جوایز بین­المللی و ایجاد و تعیین جوایز و اعتبارات ملی و بین‌المللی توجه بسیاری شده است.

البته صرف تعیین یک جایزه – حتی با مبالغ مادی بالا – نمی­تواند اعتبار جوایز بین­المللیِ معادل آن را به ارمغان آورد؛ چون سازوکارهای پشتیبان اعتباری جوایز فقط پول نیست و عوامل بسیاری در آن دخیل‌اند. این مسئله در اسناد کشورهای کمترتوسعه یافته مغفول واقع شده و تصور می‌شود که فقط تعریف یک جایزه‌ی ملی یا بین­المللی می­تواند تغییر بزرگی در جذب منابع انسانی علمی و فناورانه ایجاد کند. همانطور که قبلاً نیز اشاره شد، بخش مهمی از نظام علم‌وفناوری امروز، بخش اقتصادی آن و اقتصاد دانش‌بنیان و مبتنی بر علم‌وفناوری است که به دلیل اهمیت آن، بخش مهمی از اسناد علم‌وفناوری به این حوزه اختصاص داده شده است و با عناوین مختلفی مثل نظام نوآوری و اقتصاد دانش­بنیان به آن اشاره شده است.

در سند کشور ژاپن زیرساخت­های نسل جدید به عنوان یک عنصر کلیدی در حوزه علوم، فناوری و نوآوری ذکر شده است و رسیدن و ایجاد بهترین زیرساخت نوآوری در دنیا به عنوان هدف آمده است که یکی از راهبردهای آن تبدیل شدن به گلوگاه نوآوری و توسعه‌ی این گلوگاه است. گلوگاه­ها – به معنی محل جمع شدن و تقاطع تمام اجزایی که با یکدیگر تعامل دارند – در مدیریت نظامات اجتماعی، اهمیت فوق­العاده­ای دارند. اگر بتوان بستری فراهم کرد که برای فعالان یک حوزه مطلوبیت داشته باشد تا فعالیت‌های خود را در بستر آن انجام دهند، این مکان تبدیل به گلوگاهی خواهد شد که صاحب آن امکان هدایت کسانی که در آن فعالیت می­کنند را تا حدود زیادی پیدا خواهد کرد.

کشورهای دیگر نیز برای توسعه‌ی نظام نوآوری، سیاست­های متعددی اعمال کرده­اند. مثلاً رژیم صهیونیستی، عربستان و پاکستان برای این منظور زیرساخت­های نیروی انسانی، تجهیزات، مؤسسات و شبکه‌های اطلاعاتی را در دستور کار قرار داده و در راهبردهای خود ذکر کرده­اند.

رویکرد دیگری نیز وجود دارد که کشورهایی مثل کره جنوبی، روسیه و کانادا آن را دنبال می‌کنند و آن «اکوسیستم کارآفرینی و نوآوری» است. این موضوع اخیراً مطرح شده و در اسناد علوم و فناوری به عنوان جزئی از نظام علم‌وفناوری و نوآوری مورد بررسی قرار گرفته است که به معنی ایجاد یک زیست­بوم برای اقتصاد دانش­بنیان و ایجاد شرکت­ها و فعالیت­های ارزش­زا در این حوزه است. این اکوسیستم شامل اجزای مختلفی است؛ فعالان اقتصادی، صاحبان ایده، صاحبان علوم پژوهشی و تحقیق و توسعه و بازار و محصولات مرتبط که توسعه‌ی آنها منجر به توسعه‌ی اقتصاد دانش‌بنیان[۳] می‌شود. این اکوسیستم علاوه بر اینکه خدمات علمی و فناوری را به مصرف­کننده می­رساند و تبدیل به ارزش می­کند، از سوی دیگر نیازهایی نیز ایجاد می­کند و محرکی است برای حرکت نظام علم‌وفناوری برای توسعه علوم و فناوری در راستای تأمین نیازهای جامعه. اهمیت این بخش در توسعه‌ی اقتصادی کشورها باعث شده خیلی از کشورها اکوسیستم کارآفرینی و بخش اقتصاد دانش­بنیان را در اسناد علمی و فناورانه بیاورند و راهبردهایی را برای آن تعیین کنند.

رژیم صهیونیستی در اکوسیستم کارآفرینی و بخش­های دانش­بنیان پیشرو است و در سال ۲۰۱۵ حدود ۳.۵ میلیارد دلار در این حوزه سرمایه­گذار جذب کرده و در ۱۴۰۰ حوزه‌ی اقتصاد دانش­بنیان سرمایه‌گذاری نموده که نسبت به جمعیت اسرائیل بسیار بالا است. در سال ۲۰۱۵ به ازای هر نفر، ۴۲۳ دلار سرمایه در اسرائیل جذب اقتصاد دانش­بنیان شده است و این کشور را به یک کشور پیشرو در این حوزه تبدیل نموده است. البته هم­جهت بودن امریکا با این کشور و مطلوب بودن توسعه فناوری دانش­بنیان با الگوهای اقتصادی و دانشی امریکا در این قضیه بی­تأثیر نبوده است. این مسئله ممکن است برای سایر کشورها به این اندازه مطلوبیت نداشته باشد و تهدیداتی داشته باشد که باید مورد توجه قرار گیرد.

در اسناد سایر کشورها نیز حمایت از کارآفرینی و گسترش اقتصاد دانش­بنیان در اولویت قرار گرفته است. کشورهایی مثل برزیل، مصر، هند عربستان، چین، سنگاپور، لوگزامبورگ و مالزی هم این راهبردها را جزء اولویت­های مهم قرار داده­اند؛ اما روسیه راهکار دیگری اتخاذ کرده و شرکت­های نوآوری را که دستاوردهای جانبی دانشگاه­ها و مؤسسات تحقیقاتی را تجاری می­کنند، مبنا قرار داده است. در حقیقت نه مکانیسم دانش­بنیان، بلکه نوآوری وابسته به دانشگاه­ها و پژوهشگاه­ها را مورد حمایت قرار داده که شاید با رویکرد «توسعه‌ی ارتباط صنعت و دانشگاه در راستای تولید ثروت» انجام شده است و طبیعتاً مقداری متفاوت با رویکرد دانش­بنیان و خصوصی است که در کشورهای دیگر مورد توجه قرار گرفته است.

در فضاهای دانش‌بنیان و کارآفرین، فناوران و نوآوران هستند که جهت­گیری­ها را تعیین می­کنند؛ اما روسیه به جای اینکه بر تمام حوزه­ها تمرکز کند، اولویت­های خود را در یک سری حوزه­های خاص مثل هوافضا، نانو، انرژی هسته­ای و فناوری اطلاعات تعیین کرده و به دنبال رهبری جهانی در این حوزه­ها است. برخی کشورها نیز می­خواهند بصورت متمرکز یک سری صنایع جدید را  توسعه دهند.

آخرین مطلبی که در مورد محتوای اسناد می‌توان اشاره کرد، «شاخص­هایی» است که در اسناد کلان کشورها آمده است. هرچند کارکردی که برای این شاخص‌ها بیان می شود، کارکرد ارزیابی نظام علم‌وفناوری است؛ اما این شاخص­ها بیش از اینکه نقش ارزیابی­کننده داشته باشند، نقش هدایت­گری دارند. وقتی شاخصی به‌عنوان مبنای ارزیابی تعیین می‌شود و بر اساس آن تصمیم­گیری شده و بودجه و اعتبار اختصاص داده می‌شود (اعتبار مادی و معنوی) طبیعتاً این شاخص، سیستم و بازیگران مختلف آن را هدایت می­کند. وقتی در یک کشور، شاخص تعداد مقالات مبنای ارزیابی قرار می­گیرد، نظام علم‌وفناوری نیز برمبنای تعداد مقالات سنجیده می‌شود؛ همینطور مؤسسات دانشگاهی، پژوهشی و اجزای داخلی آن شامل اساتید، پژوهشگران و دانشجویان نیز با شاخص تعداد مقالات سنجیده می‌شوند؛ طبیعی است که این اجزا شروع می­کنند به نوشتن مقاله تا این شاخص ارتقا پیدا کند. لذا شاخص­ها خصوصاً در اسناد کلان از این جهت اهمیت دارند که مبنای جهت­دهی به کار بازیگران مختلف این حوزه می‌شوند.

در اسناد کشورهایی مثل پاکستان، ونزوئلا، کوبا، چین و رژیم صهیونیستی، «نوسازی و بهبود نظام ارزیابی و رصد سیاست­های علوم و فناوری» به عنوان یک راهبرد معرفی شده است که بسیار مهم است؛ یعنی تصمیم‌گیران و سیاستگذاران این کشورها به این نتیجه رسیده‌اند که نظام ارزیابی علم‌وفناوری و رصد آن اهرم مهمی در این نظام است و اگر معیوب باشد بسیاری از کارکردها را تحت تأثیر قرار می­دهد؛ لذا بهبود این نظام به عنوان راهبرد مشخص شده است.

شاخص­هایی که در اسناد کشورهای مختلف مدنظر قرار گرفته‌اند، متفاوت است؛ البته یک سری شاخص استانداردی که سازمان­های بین­المللی ارائه کرده­اند (بعضاً بیش از ۱۰۰ شاخص هستند) در خیلی از کشورها به خصوص کشورهای کمترتوسعه‌یافته دیده می‌شود. در اسناد این کشورها انواع و اقسام شاخص­هایی که مشخص نیست چه هدفی را دنبال می­کنند، تعیین شده­اند که هر کدام می­توانند مبنای پیشرفت یک بخش خاص باشند.

در مورد شاخص­هایی که در اسناد به چشم می­خورد یک سری شاخص‌ها هستند که با هدف خاص از آنها استفاده شده است؛ مثل «تعداد مراکز تحقیق و توسعه در قالب شرکت­های چندملیتی» که در اسناد برخی کشورها مثل اسرائیل، پاکستان، چین و سنگاپور آمده است. مشخص است که هدف این کشورها از این شاخص، توسعه‌ی همکاری­های بین‌المللی در حلقه­های آخر زنجیره‌ی علم‌وفناوری (نوآوری، کارآفرینی و ارزش­زایی اقتصادی) است. بعنوان مثالی دیگر، «رقابت­پذیری جهانی» شاخصی است که کشورهایی از آن استفاده می­کنند که مایل‌اند در رقابت­های جهانی حوزه‌ی علوم‌وفناوری حرفی برای گفتن داشته باشند.

یک سری شاخص­ها نیز منحصربه‌فرد و وابسته به اهداف خاص کشورها است؛ مثلاً انگلستان، «تبدیل شدن به بهترین منطقه برای فعالیت پژوهشگران و دانشمندان» را هدف گرفته و به همین خاطر شاخص‌هایی چون «تعداد جوایز نوبل» و «تعداد دانشگاه­های برتر جهان» در اسناد این کشور تعریف شده است. انگلستان اهمیتی به تعداد مقالات در شاخص­های خود نداده و آنچه از انتشارات علمی ذکر شده، رتبه‌ی جهانی از نظر تعداد مقالات باکیفیت است؛ یعنی هر مقاله­ای برای این کشور اهمیت ندارد و چون فقط می­خواهد دانشمندان و افراد معتبر را جذب کند، تنها برای مقالات باکیفیت ارزش قائل می‌شود. روسیه و رژیم صهیونیستی نیز شاخص­های خاصی دارند؛ مثل «تعداد جایزه‌ی نوبل» و «تعداد دانشگاه‌های برتر جهان». روسیه با اینکه در میان دانشگاه­های برتر دنیا دانشگاه مطرحی ندارد، اما مشخص است که یک هدف مهم در این راستا دارد.

کشوری که شاخص­های متناسب با اهداف را لحاظ کرده است، کره جنوبی است که هدف خود را در سال­های اخیر از «تقلید» به «ایجاد»، تغییر داده است. کره جنوبی فعالیت‌های فناورانه‌ی خود را با تقلید از کشورهای پیشرفته شروع کرد و به کشور مقلد معروف شد؛ اما سیاست‌گذاری در علوم و فناوری این کشور تغیی کرده و ۳۰ اولویت در علم‌وفناوری با شاخص سرمایه­گذاری در پروژه­های کلان  تعیین شده است.

[۱] SKA

[۲] CERN

[۳] در اقتصاد دانش­بنیان، دانش به معنای علمی که عده خاصی عالم آن باشند یا پژوهشگر آن حوزه‌ی خاص باشند، نیست؛ بلکه هر چیزی که مبتنی بر اطلاعات، محتوا و دانش باشد ولو اینکه افرادی که با آن کار می­کنند، دانشمند یا عالم نباشد، جزء بخش نوآوری اقتصاد­ دانش­بنیان طبقه­بندی می­شوند.