مغز، فرمانده بدن است و مرکز اداراک و پردازش و مسئول هدایت و مدیریت و هماهنگی اعضا؛ وقتی نیست (مثل کما یا مرگ مغزی) همه اعضا هم که درست کار کنند، انسان حیات نباتی پیدا میکند؛ یعنی زنده است اما هیچ کارکردی ندارد، قلب میزند، ریه نفس میکشد (شاید با کمک دستگاه)، حتی ممکن است چشمها هم باز باشد، اما نه درکی وجود دارد و نه ارادهای. کار که به اینجا میرسد یا باید دستگاههای را قطع کرد و اعضا را به خاک گور سپرد یا اعضا را جدا کرد و به یک مغز سالم متصل کرد تا تحت فرمان مغز فرد دیگری کار کنند. مغز عامل فهم ما از جهان طبیعت است و فرمانده بدن ما برای تعامل با جهان. این مغز را حیوانات هم دارند یعنی آنها هم درکی خاص خود را از دنیای پیرامونشان دارند و مرکز کنترلی که رفتار و اعمالشان را کنترل میکند. حالا البته ما باهوشتریم گویا! این را هم دانشمندان و نظریهپردازان جدید به انتخاب تصادفی حواله میدهند.
اما در وجود انسان مرکزی برای حیات و احساس و ادراکی بالاتر هم وجود دارد؛ مرکزی برای ارتباط با ماوراء طبیعت، اتصال به مرکز عالم، دریافتهای مستقیم درونی، هدایت درونی حالات و سکنات. قلب مرکز حیات معنوی و روحانی انسان است. البته نه قلب صنوبری که وظیفه پمپاژ و گردش خون را دارد، قلبی که میبیند و میشنود، قلب که تعقل و تدبر میکند، قلبی که جایگاه ایمان و اطمینان و آرامش است و قلبی که حرم خدا در وجود بنده است. این قلب میتواند حسرت بخورد، کور شود، مریض شود، سنگ شود و بالاخره بمیرد. اگر این قلب بمیرد، همه اعضای دیگر هم که کار کنند، انسان در حیات حیوانی خواهد ماند، حیوانی ناطق و شاید باهوشتر از سایر حیوانات.
قلب که مُرد، عقل میشود حسابگری، عشق میشود غرایض و شهوت، انسان خردمند میشود انسانی که به دنبال لذت و نفع بیشتر است، زرنگ میشود آنکه توانسته سهم بیشتری از منابع محدود بردارد و انسان میشود موجودی منفصل و سرگردان. قلب که مُرد، بیرون مهم میشود و درون بیاهمیت؛ همه چیز از دور زیبا به نظر میرسد، اما درونش پوچ و ترسناک است، آسایش زیاد میشود به قیمت از دست رفتن آرامش، لذت زیاد میشود به قیمت از دست رفتن شادی درونی، دانش زیاد میشود در ازای از بین رفتن حکمت، آزادی زیاد میشود و آزادگی کم، زندگی شلوغ میشود و انسان تنها، سرگرمی زیاد میشود و انسان افسرده، ثروت زیاد میشود و انسانها فقیر. دل که مرد انسان به محسوسات محدود میشود، دردها و گمشدههایش را انکار میکند، تاریکی را به روشنایی ترجیح میدهد و مرگ میشود پایان همه چیزش.
قلب را باید زنده نگه داشت و سالم؛ و چقدر شباهت هست بین کارهایی که برای سالم و زنده نگه داشتن این قلب لازم است با قلب صنوبری! تنبلی و سستی این قلب را ضعیف میکند، این قلب هم تحرک میخواهد و ریاضت (ورزش را در عربی ریاضت هم میگویند)؛ زندگی چرب و شیرین این قلب را خواهد کشت، همانطور که قلب صنوبری را چربی و شیرینی تهدید میکند؛ مثل قلب صنوبری که وراثت و ژنتیک هم خیلی بر آن تأثیر دارد، گویا وضعیت این قلب هم به آباء و اجداد و نطفه خیلی وابسته است؛ از همه بدتر اینکه این سبک زندگی شلوغِ شهری با این همه آلودگی و استرس بیش از قلب صنوبری برای قلبِ مرکز فرماندهی معنوی انسان تأثیر منفی و مخرب دارد. این قلب هم که مریض شد نیاز به دکتر و دارو و درمان دارد. وقتی هم که ایست قلبی اتفاق افتاد باید با شُک تلاش کرد شاید دوباره برگردد؛ این کار را هم گرداننده و طبیب قلوب انجام میدهد؛ انسانها را به بلا و سختی گرفتار میکند و شُکی در این زندگی حیوانی وارد میکند شاید قلب برگردد و زنده شود. اما فرق این است که درد این قلب و حتی مرگش معمولا با حواس حیوانی ما درک نمیشود؛ این است که کمتر، آدمها به دنبال درمان و داروی آن هستند. خصوصا اینکه وقتی بلایی همهگیر شد عادی میشود؛ در دنیای دلمردگان مریضی و مرگ قلب عادی است و کسی به دنبال درمان آن نمیرود.
قلب را باید زنده نگاه داشت، قلب که مرد، عشق بیخانمان میشود، محبت رخت برمیبندد، آرامش گم میشود، اطمینان میسوزد، ایمان میگریزد، چشمه امید خشک میشود، ریسمان ارتباط با عالم بالا قطع میگردد، انسان در شلوغیها تنها میشود و ذهنها و دلها در تنهایی شلوغ، راهها تاریک میشود و چراغ هدایت خاموش، زندگی بیمعنی میشود و مرگ وحشتآور. آری قلب را باید زنده نگه داشت، اما چگونه کسی که قلبش از حرکت ایستاده میتواند به داد خودش برسد؟ کار ما نیست، پس خودت قلبم را زنده کن! یا حی و یا قیوم برحمتک استغیث، اللهم احی قلبی
[آبان ۹۹]