نمیتوان «آقا» و «آقازاده» را واژهای با معنای مشخص دانست که تعریف واحدی برای آن ارائه شده باشد. با این حال این واژهها کاربرد فراوانی در عموم دارد و فارغ از معنیهایی که از آن فهمیده میشود، غالباً یک مفهوم منفی از این کلمات به ذهن متبادر میشود. به عبارتی وقتی میگویند فلانی از آقازادهها است، پشتبندش باید منتظر عباراتی نهچندان خوشایند بود. البته جملهی سئوالی «آقازاده هستند؟» – که به پدرها وقتی کنار فرزندان ذکورشان هستند، گفته میشود – استثنا است.
شاید بتوان اعلیدرجه پارتی داشتن را آقازادگی دانست یا او را کُری دانست که در اصطلاح میگویند «فلانی به کُر وصل است». از ویژگیهای این شرافت میتوان به خدادادی بودنش اشاره کرد که به واسطه تلاش پدر یا نزدیکان نصیب فرد میشود. این شرافت در این کشور کلیدی است برای اغلب مشکلات، مسائل و مهمات.
آقازادهها وسائلی هستند برای دستیابی به مسئولان و منابع و اختیارات آنها که باید برای رسیدن به مقصود دست به دامان وسایل شد.
صحبت در باب آقایان و آقازادههایشان فراوان است و این قلم عاجز از وصف درست آنها. لکن سعی بر این است در این نوشته مراتب آقازادگی بیان شود.
اگر بخواهیم معیار واحدی در مورد آقایان و آقازادهها و مرتبت آنها بیان کنیم، کوتاهی فاصله از اراده تا عمل است؛ تا به آنجا که برسد به مرتبه «إذا أراد شیأ أن یَقول له کن فیکون» مردم عادی و عوام جامعه را اراده، قدم اول راه است و تازه بعد از اراده، هفت خوانی است تا تحقق این اراده – که عمدتاً هم محقق نمیشود – و عواماند و آرزوهای دست نیافته و تلاشهای بینیتجه. اما چون قدم در وادی آقازادگی زدی و به جرگهی آقایان و آقازادگان راه یافتی این فاصله بین اراده و عمل خواسته و ناخواسته کم میشود. و هر چه در این مسیر ارتقا پیدا میکنی این فاصله کوتاه و کوتاهتر میشود تا جایی که هنوز اراده بر زبانت نیامده اعوان و انصار و ابر و باد و مه و خورشید و فلک اسباب عمل شدنِ ارادهات را فراهم میکنند. عجیبتر اینکه برخی اوقات از این هم پیش میروی و اراده را هم دیگران میکنند تا شما زحمت اراده کردن را هم نکشی و اسباب راحتی و آسایش را برایت فراهم میکنند و موانع را از پیش پایت برمیدارند.
این است اساس و اصل اختلاف آقازادهها با سایر اقشار مردم؛ نه نزدیکی آنها به ارکان قدرت و ثروت؛ و نه حتی سؤاستفادهی آنها از امکانات و غیره …
خُب وقتی اراده به عمل نزدیک شد و انسان دید که چقدر راحت هر چه را که اراده میکند محقق میشود، مگر مریض است اراده نکند. خلاقیت هم گل میکند؛ اراده، پشت اراده و تصمیم، پشت تصمیم و دوباره ابر و باد و مه و خورشید و فلکاند که در جهت تحقق اراده و تصمیم این آقا یا آقازاده به کار میافتند.
اما یک نکته جالب! این آقایان و آقازادهها گاهی وقتها دچار عذاب وجدان میشوند و حس میکنند باید مردمی باشند و میان آنها. این است که اراده میکنند و سوار مترو میشوند و در صف تاکسی میایستند و از ترهبار خرید میکنند. اینجاست که امر بر آنها مشتبه میشود که مردمی شدهاند.
دقت کنید! مردم اراده نکردهاند که صف بایستند و از آن لذت ببرند و عذاب وجدانشان را خفه کنند. مردم ناچارند که در این شهر شلوغ برای رفتن به دنبال عملی کردن ارادههای کوچکشان و تصمیمات جزئیشان سوار اتوبوس شوند و در مترو تبدیل به کنسرو شوند؛ و این فرق میکند با کسی که ماه یا سالی یکبار در اوقات فراغت و به قصد قربت سوار مترو اتوبوس میشود و در صف میایستد. میگویید نه؟! یک آزمایش ساده کنید؛ یا نه! به خاطراتتان مراجعه کنید.
چقدر شده در جاهایی که یک امر واجب اتفاق میافتد یا ارادهی شما بر امری تعلق میگیرد مانعی حس کنید؟ واضحتر بگویم؛ چند بار شده ۶ ماه برای نوبت گرفتن از یک دکتر منتظر شوید؛ بعد بچه را کشانکشان با اتوبوس به دکتر ببرید و برای یک آزمایش و اسکن – چون پولش نیست – دو ماه در انتظار آزمایشگاه دولتی باشید و الخ؟
چند بار وقتی دیرتان شده ۴تا مترو از مقابلتان رفته و به خاطر شلوغی نتوانستهاید سوار شوید؟ کی شده برای دادن یک نامه برای اشتغال فرزندتان به یکی از همسطحان خودتان، ماهها گردن کج کنید و آخر هم به نتیجه نرسید؟… بگذریم؛ اینها را گفتم که توهم مردمی بودن ما را فرا نگیرد. شنیدن وضع حال مردم و رفتار مثل آنها فهم حال آنها حین وضعیت را منتقل نمیکند. این آیه سوره انسان را خیلی برای ما خواندهاند که (وَ یُطعِمون الطّعام …)؛ اما کمتر کسی از خود پرسیده «خُب فرض کنیم افطارشان را دادند به یک یتیم؛ آیا در خانهی داماد پیامبر اصلاً یک نان دیگر نبوده یا امکان تهیهی نان دیگری وجود نداشته است؟» مردمی یعنی این؛ یعنی به چهکنم چهکنم افتادن در کارهای خیلی ساده؛ یعنی برنامهریزی یکساله برای یک مسافرت ۳ روزه؛ یعنی ۶ ماه خواندن و ۳ ماه دلشورهی آزمون استخدام؛ یعنی به ۱۰ نفر روانداختن تا رسیدن به شما!!! البته شمای حقوقی که حالا دیگر حقیقی و حقوقیات یکی شده است.
و اما یک راهکار و قبلش یک مطلب جالب از زندگی شهید صیاد که همسرش بعد از شهادتش فهمیده بود حقوقش خیلی بیش از آن مقداری بوده که میآورده خانه؛ و این یعنی ایجاد محدودیت واقعی برای خانواده؛ یعنی بچهها بفهمند «ندارند که بخرند»؛ یعنی میشود اراده کرد و نتوانست.
بچهها قبل از ۱۰- ۱۲ سالگی فهم منطقی از جایگاه و قابلیتهای پدرشان ندارند و از تجربه میآموزند؛ یعنی نمیدانند که پدر میتواند چه بکند. فقط اگر ببینند که اتفاقی افتاد، میفهمند که میشود و بدتر اینکه فکر میکنند اصلاً منطق کار همین است و باز بدتر اینکه فکر میکنند وظیفهی ابر و باد و مه و خورشید و فلک است که ارادههای آنها را عملی کنند و اینجاست که آقازاده میشوند. پس تا این ۱۰- ۱۲ سال باید محدودیتهای واقعی ایجاد کرد. یعنی فقط شما میدانی که میتوانی؛ نه اینکه به خانه میبری و دلسوزی پدرانهات گل میکند و مشکلات خانواده را با استفاده از قدرتهای خدادادی و غیرخدادادیات حل میکنی؛ یعنی یکسوم حقوقت را به خانه میبری؛ یعنی بچه را در مدرسه عادی ثبتنام میکنی؛ یعنی برای کارهایش یا باید خودش کارش را انجام بدهد یا باید منتظر آخر هفته باشد تا خودت وقت کنی و کارش را انجام دهی یا مثلاً مرخصی بگیری و کلی هم منت بگذاری. یعنی در این ۱۰- ۱۲ سال بداند هیچ کس غیر پدرش و مادرش برایش کاری انجام نمیدهد و ارتباطش را خودش ایجاد میکند نه پدرش. این پسر ممکن است مردمی شود؛ البته فقط ممکن است!